#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_37
از ماشین شاسی بلند ساسان پیاده شدم و دستی تکون دادم ، وارد حیاط که شدم هنوز چراغ های خونه روشن بود ، استرس بدی به جونم افتاد و تمام خوشی ای که از این گشت و گذار گرفته بودم دود شد رفت هوا ، ساعت مچیمو نگاه کردم عقربه کوچیکه روی 1 و عقربه بزرگه روی 10 بود ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت خونه راه افتادم ، درو که باز کردم صدای یاسین به گوشم خورد :
- مادرم عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ، من بهت قول میدم شده تمام شهرو زیر پا بزارم پیداش کنم .
صدای گریه مامان بلندتر شد و در همون حال زجه زد :
- یاسینم پیداش کن مادر ، یه دختره تنها این موقع شب تو این شهر پر از گرگ ... ای خــــــــدا دخترمو از تو میخوام .
صدای پر از تحکم بابا بلند شد :
- یاسین کجــــــا ؟ به پلیس خبردادیم و همه جای این شهرو هم زیر پا گذاشتیم ، این موقع شب کجا میخوای دنبالش بگردی ؟
- من نمیتونم بی قراری مامانو ببینم .
صدای قدم های یاسین رو که به در ورودی نزدیک میشد به گوشم خورد ، ظاهرش از همیشه آشفته تر به نظر میرسید ، که یکدفعه چشمش به من افتاد ،
خون چشماشو به وضوح دیدم ، رگ گردنش برجسته تر از همیشه به چشم میومد ، با قدم های شمرده به سمتم اومد و جایی خیلی نزدیک به من ایستاد ، با خونسردی ای که منو میترسوند پرسید :
- تا حالا کجا بودی ؟
- داداش با هستی ...
با سیلی یاسین حرف تو دهنم نصفه موند ، سمت راست صورتم کج شده بود ، دردم اومد ... نه از قدرت دست داداشم ... دردم از دردِ داداشم بود ...
romangram.com | @romangraam