#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_36






- بلیط برای بازدید از تابلوی شام آخر اثر لئوناردوداوینچی هست که من از چند ماه قبل رزرو کرده بودم .





چند ماه قبل ؟ اون موقع که مادربزرگ نمیدونست من هم اینجا هستم ! پس این یکی بلیط برای خود مادربزرگ هست .





- اما من نمیتونم قبول کنم ، این یکی بلیط برای خود شما بوده ، بازدید از این تابلوی ارزشمند به همراه نوه اتون حق شماست .





لبخند نابی زد و گفت :





- اینجا شهر منه پس بارها از این تابلو بازید کردم ، با دیدن تو دخترک زیبا و نجیب فهمیدم همراه مناسبتری برای چشم آبی من هستی .





لبخند محجوبی زدم و سرمو به زیر انداختم .





در کمدمو باز کردم و به رگال پر از مانتوهای رنگارنگم نگاه کردم ، چشمم به مانتوی زیتونی رنگم افتاد ، اینو با شلوار ستش از مالزی خریده بودم ، چقدر اون روز ذوق داشتم و بابت قیمت نجومیش هم هیچ نگرانی ای نداشتم ، اون روزها من شادترین و خوشبخترین دختر روی زمین بودم ، اون موقع ها که سالی دو سه بار سفر خارجی یا داخلی می رفتیم و من نصف وسایل و لباسامو از سفر به اروپا خریدم .





مانتو رو از رگال بیرون کشیدم ، جلوی آینه ایستادم و مانتو رو جلوی خودم گرفتم ، هارمونی قشنگی با چشمام به وجود اومد ، یاسین رنگ چشم هامو خیلی دوست داشت میگفت دوست داره ساعت ها بنشینه و به چشم هام خیره بشه ، یک نوع جریان عاطفی خاصی بین ما وجود داشت که شاید از خواهر برادری فراتر بود ، ما خواهر و برادر ، دو دوست صمیمی ، دو همسفر ، دو همراه ، دو همپا برای هم بودیم ، تمام احساساتمون رو با هم در میون میگذاشتیم ، حرفی نگفته بین ما وجود نداشت ، یاسین خیلی خوب منو میشناخت در طول تمام اون دو سال سعی میکرد در لفافه بهم بفهمونه مسیر غلطی پیش رو گرفتم .





، روزی که برای اولین بار از همه کسم از داداشم سیلی خوردم رو فراموش نمیکنم :





romangram.com | @romangraam