#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_35




عمه سرور همیشه میگفت که یاسین از من خیلی قشگنتره و من به عنوان یک دختر زیبایی چندانی ندارم ،





تو مراسم ختم یاسین عمه سیمین جیغ میزد خدایا چرا پسر به اون امیری و خوشگلی رو بردی و این دختره رو دستمون گذاشتی ؟





همیشه خاله یاسی در حالی که با عشق نگاهم میکرد میگفت من خیلی زیبا و دلربا هستم .





افکارمو پس زدم و وارد حمام شدم .





از اتاق که بیرون اومدم همزمان کارلو هم از اتاقش خارج شد ، موهای خیسش نشان از استحمام میداد و این یعنی اینکه اون هم به ورزش اول صبحش رفته .





اتفاق دیروز اصلا باعث نشد مادربزرگ و نوه از ورزش صبحگاهیشون بگذرن ، حتی مادربزرگ صبح ساعت 6 بیدارم کرد و در ورزش اول صبح بالاجبار همراهش شدم چون اصلا روحیه مناسبی نداشتم اما نمیدونم از دویدن در سرما بود یا همراهی مادربزرگ ، که روحیه ام خیلی بهتر شد .





زیر لب صبح به خیری گفتم و پاسخ هم شنیدم ، سر میز صبحانه مادربزرگ چایی جلوی من و قهوه پیش روی کارلو روی میز گذاشت ، به معنای واقعی شرمنده محبت های این خانم جوان با موهای سپید بودم ، میگم خانم جوان چون مثل یک بانوی کم سن فعالیت میکنه و روحیه اش همانند یک دختر جوانه فقط موهای سپیدی داره !





صبحانه که خورده شد مادر بزرگ گمان میکنم دوبلیط در دستانش بود که کنارم روی مبل نشست ،





یک بلیط به دست من و یکی هم به کارلو داد ، بلیط چی بود ؟ کنسرت ؟





هر دو سوالی به مادربزرگ نگاه کردیم که گفت :

romangram.com | @romangraam