#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_34
رابرت بدون هیچ حرفی به سمت در ورودی راه افتاد ، لحظه آخر ایستاد و همونطور که پشتش بود گفت :
- پروژه طراحی داخلی اون ساختمان به کجا منتهی میشه ؟
کارلو نگاهی به من کرد ، مطمئن بودم که دلم میخواد اون پروژه رو تمام کنم :
- این پروژه در موعد مقرر تحویل داده میشه .
همونطور که میدویدم برگشتم و به سمت راستم نگاهی انداختم ، هنوز هم باورم نمیشد مادربزرگ با این سنش صبح ها نیم ساعت برنامه دویدن داره ، پس کارلو هم از مادربزرگش یاد گرفته .
فکر میکنم به همین علته که مادربزرگ پوست شاداب و اندام زیبایی داره ، در هوای سرد و مرطوب ژانویه دویدن یک حس خوبی داشت و وقتی این حس خوب تکمیل شد که مادربزرگ از خاطرات جوانیش میگفت ، از اینکه در 16 سالگی عاشق میشه ، از دوران عاشقانه ای که با پدربزرگ کارلو داشته و اینکه با مشکلات زیاد این عشق به ازدواج ختم شده ، سختی هایی که ناشی از وضع مالی نه چندان مناسب در اوایل ازدواجشان بوده و...
مادربزرگ چنان با عشق از آن روزها یاد میکرد که گویی پدربزرگ کارلو در آن زمان تنها مرد روی زمین بوده ،
وقتی از 5 سال قبل دوران بیماری همسرش یاد میکرد بغض صدایش دلم را به درد آورد ، تنها عشق زندگی مادربزرگ پس از 6 ماه دوران بیماری سخت از دنیا میره .
مادربزرگ وقتی از لحظه مرگ همسرش سخن میگفت صدایش به وضوح میلرزید ، یعنی عشق اینقدر زیبا و باشکوه است که بعد از 5 سال هنوز مادربزرگ را تحت تاثیر قرار میدهد ؟!
وارد خانه که شدیم موجی از گرمای لذت بخش به صورتم هجوم آورد ، به مادربرزگ گفتم بعد از حمام برای صبحانه خواهم آمد ، وارد اتاقم که شدم کلاه پشمی سفید رنگم را برداشتم و گیره موهامو باز کردم خرمن خرمایی موهام روی شونه هام لغزید ، شال گردن همرنگ و همنجس کلاهمم از دور گردنم باز کردم ، زیپ کاپشن دولایه به رنگ شال و کلاهمو پایین کشیدم ، به عقب برگشتم و خیلی دقیق به دختر داخل آینه نگاه کردم ، پوست سفید صورتم از دویدن در سرما سرخ شده بود ، هستی عقیده داشت من خیلی خوشگلم اما شیما میگفت بیشتر جذابم تا خوشگل !
romangram.com | @romangraam