#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_33
با قدم های سست راه افتادم ، اینقدر قدم هام آهسته بود که کسی متوجه حضورم نشد ، دستمو روی شونه مادربزرگ گذاشتم و ضعیف فشردم ،
به سمتم برگشت و دستمو گرفت ، همینطور که منو به سمت مبل راهنمایی میکرد گفت :
-تو نیاز به استراحت داری ، نباید راه میافتادی .
وقتی نشستم به این فکر کردم چرا این زن مثل آدمهای این کشور سرد و بی تفاوت نبود ؟!
مادربزرگ این دفعه به سمت کارلو رفت و گفت :
- دوستت رو از اینجا ببر ، اما کارلو دارم بهت هشدار میدم این رابطه دوستی رو همینجا پایان میدی ، دلم نمیخواد نوه ام با یک حیوان صفت معاشرت کنه ، حق نداری هیچگونه رابطه ای باهاش داشته باشی چه کاری و چه غیرکاری .
اینگونه رفتارها شبیه به ایرانی هاست و اصلا تطابقی با این کشور نداره و این موضوع منو بسیار متعجب کرده بود !
رابرت سرشو بالا گرفت ، اوه یک طرف صورتش سرخ بود ، از دستان ضعیف مادربزرگ چنین سیلی ای بعیده !
صدای کارلو باعث شد نگاهش کنم :
- حتی شما هم نمیگفتی من خودم چنین تصمیمی داشتم ، یک انسان که از یک کشور دیگه آمده با این رفتار تنها برداشتش از فرهنگ ما اینه که مردهای ایتالیایی رفتارهای بیمارگونه و وحشیانه دارند و به حس طرف مقابلشون هیچ احترامی نمیگذارند و فرهنگ شرکت در مهمونی برای اونها تعریف نشده است .
romangram.com | @romangraam