#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_32


بابا دست انداخت بلندم کرد و روی تاپ نشوندم ، یاسین پرید پشت سرم و شروع به هُل دادن کرد ،

با هر هُل با ذوق جیغ کوتاهی میزدم ، مامان داد زد :

- بچه ها مواظب باشید .

بابا با لبخند نگاهمون میکرد ، همه چیز خیلی قشنگ بود ، یکدفعه انگار از روی تاپ کَنده شدم و دیگه هیچی نفهمیدم .

چشمامو که باز کردم چهره نگران پیرزن زیبایی رو دیدم ، چشم های باز منو که دید خوشحال شد و گفت :

- عسلم بالاخره چشماتو باز کردی .

- من کجام ؟ شما کی هستنید ؟

- من متوجه نمیشم تو چی میگی ؟

از جام بلند شدم سرم گیج رفت ، پیرزن شونمو گرفت و گفت :

- تو باید استراحت کنی عزیزم .

با گیجی گفتم :

- مامانم کو ؟ بابا و یاسین کجان ؟

پیرزن با درماندگی گفت :

- من زبون تو رو نمیفهمم دخترم ، فارسی حرف میزنی ؟

یک مقداری به چهره اش دقت کردم ، چهره این پیرزن عجیب آشنا بود ، کجا دیده بودمش ؟

کمی به ذهنم فشار آوردم کم کم همه چیز یادم اومد :

- اوه ببخشید مادربزرگ ، من چند لحظه فکر کردم رویایی که در بیهوشی میدیدم واقعی بوده .

لبخندی از روی مهربانی زد و کمکم کرد باز دراز بکشم ، دستمو تو دست های گرم و پُر مِهرش گرفت و گفت :

- از دیشب اجازه ندادم رابرت از خونه خارج بشه ، تو باید از دیشب حرف بزنی .

دیشب ؟! دیشب چه اتفاقی افتاد ؟! مهمونی بود ، من خواستم وارد اتاقم بشم ، رابرت جلومو گرفت و ... من بیهوش شده بودم !

با زبونم لبمو تَر کردم و گفتم :

- دیشب من بیهوش شدم .

- من صدای جیغ تو رو شنیدم و فورا به اتاقت اومدم ، تو بیهوش بودی و رابرت بالای سرت ایستاده بود ،

من از رابرت توضیح خواستم و اون گفت که هیچ دخالتی در بیهوشی تو نداشته و خودش هم با صدای جیغ تو به اتاقت اومده .

مردک کثیف دروغگوی پَست ، نفس لرزونی کشیدم ، سعی کردم عصبی نباشم و تمام جریان دیشبو برای مادربزرگ تعریف کردم .

مادربزرگ صبور و مهربونی که در این چند روز من دیده بودم قطعا این حجم عصبانیت به شدت ازش بعید و دور از ذهن به نظر میرسید .

صدای عصبی و بلند مادربزرگ در کل خونه پیچیده بود ، میترسیدم این عصبانیت آسیبی بهش برسونه ، بالاخره سن کمی نداشت و واضحه که عصبی شدن در این سن خطرناکه .

به سختی از جام بلند شدم ، وقتی ایستادم سرم گیج میرفت به سختی تعادلم رو حفظ کردم و با قدم های سست به سمت درب اتاق رفتم ، دستمو به چهارچوب درب گرفتم و به صحنه ی روبرو نگاه کردم ، کارلو گوشه ای ایستاده و سرش پایین بود ، چون چهره اش معلوم نبود نمیتوستم بفهمم حسش چیه ، مادربزرگ روبروی رابرت ایستاده بود و با صدای بلندی میگفت که این دختر مهمونه ماست ، تو با این سن حتی احترام به مهمون رو بلد نیستی ! شعور و درک شرکت در مهمونی رو نداری ! مرد بودن برای تو به معنای حیوان بودنه ! ... همینطور میگفت و رابرت هم سکوت کرده بود .



romangram.com | @romangraam