#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_31


نگاه سبز روشنش حس خوبی رو انتقال نمی داد ، شونمو از زیر دستش کشیدم و سوالی نگاهش کردم ،

وقتی دهان باز کرد بوی تعفن کابوس های شبانه ام توی دماغم پیچید :

- بانوی زیــــــبا افتخــــــار یه رقص دو نفـــــره رو به من میــــــده ؟

نگاهی به دستش که به سمتم دراز کرده و کمرش که مقابلم خم شده بود انداختم ، سری از روی تاسف تکون دادم ، این زهرماری با آدمیزاد چه میکرد ؟

رابرت بزرگترین سرمایه دار این شهر این چنین خودشو خوار میکرد و در مقابل یک انسان خم می شد ،

اون سعید پست فطرت هم که تبدیل به یک حیوون وحشی کرد ...

بی اعتنا بهش در اتاقمو باز کردم و وارد شدم ، خواستم درو ببندم که دیدم بسته نمیشه نگاهم به دست رابرت افتاد که از بسته شدن در جلوگیری میکرد ،

منتظر نگاهش کردم :

- از ...هع ... بانوی زیبایی ... هع ... مثل شما ... هع ... بعیده که ... هع ... اینقدر بی ادب ... هع ... باشه !

سکسکه اش به شدت اعصابمو بهم میریخت ، میل شدیدی برای تف کردن توی صورتش داشتم ،

سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم :

- جناب شِیفِر سعی کنید احترام خودتونو نگه دارید ، حالا دستتونو بردارید .

قهقهه مشمئز کننده ای زد و با چشمای باریک شده درو هل داد و قدمی به داخل گذاشت ،

با اون پوست برنزه احساس میکردم گربه ای سیاهه که میخواد بهم چنگ بندازه ،

خصوصا چشم های سبزش که حالا به شدت روشن شده بود به فکرم دامن میزد ،

استرس وجودمو فرا گرفته بود ، توی دلم به خدا توکل کردم و صلوات فرستادم ،

کم کم داشت بهم نزدیک میشد و من هم گام به عقب برمیداشتم ، جایی رسید که من به دیوار چسبیدم ، حالا نفس های چندش آور رابرت به صورتم میخورد ، نفس هاش بوی افتضاحی میداد ، انگار داشتم توی یک طویله نفس میکشیدم ،

سرش داشت نزدیک میشد ، یکدفعه جای صورت رابرت چهره سعید مقابل چشم هام نقش بست ،

انگار اون روز دوباره برام داشت تکرار میشد ، لرز تمام وجودمو فرا گرفت ، جیغ بلندی زدم و فریاد کشیدم :

- نـــــــه ، یکی کـــمکـــــــم کنه ، کمـــــــک ، یاســــــــــین ، یـــــــــــــاسین ، داداش توروخـــــــــدا نجاتم بده ، این کثافت میخواد منو بی حیثت کنه ...





دیگه چیزی نفهمیدم ، چشمامو که باز کردم چشمم به آسمون آبی افتاد ، سرم روی پای مامان بود ، داشت موهامو نوازش میکرد ، چشمای بازمو که دید بلند گفت :

- یاسین بیا ، یامین بیدار شد .

سرمو بلند کردم ونشستم ، یاسین توی چمن ها به طرف زیرانداز میدوید ، وقتی رسید هیجان زده گفت :

- یامین بلند شو بابا برامون تاپ بسته ببین .

و به درختی اشاره کرد ، ذوق زده بلند شدم و همراه یاسین به سمت تاپ دویدم ، با دیدن تاپ ذوق زده گفتم :

- مرسی بابایی .

- بیا دخترم ، بیا بزارمت روی تاپ .

romangram.com | @romangraam