#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_30


- چشمان شما همه چیز رو زیبا میبینه .

لبخندی زد و خارج شد .

نزدیک در رفتم که خارج بشم اما لحظه آخر برگشتم و نگاه آخری به آینه انداختم ،

لباس حریر نیلی رنگم که زیرش آستر به همون رنگ کار شده بود بلندیش تا روی پام میرسید و آستین های کلوشی داشت و یقه اش تا زیر چونه ام گردنمو پوشش میداد ، شال حریر ست لباسمو دولا روی سرم طوری فیکس کرده بودم که موهام معلوم نباشه ، گلوبند و دستبند و انگشتر مرواریدم برق قشنگی داشت ، صندل های صدفی رنگم باعث میشد کشیده تر نشون داده بشم ، آرایش در حد یه کرم و رژ و خط چشم بود .

ظاهرم خوب و معقول بود ، از اتاق خارج شدم ، درخت کریسمس کنار پنجره سراسری برق میزد ، کارلو در کنار یک دختر کنار درخت ایستاده بود ، هر دو به گرمی می خندیدند ، در دست همه مهمانان و کارلو گیلاس شراب دیده میشد ، موسیقی آرامی هم به گوش میخورد ، مستخدمین در حال پذیرایی بودند ،

حضور مادربزرگ در بالاترین نقطه سالن وصله ناجوری وسط مهمانان جوان محسوب میشد ، پامو که به سالن گذاشتم نگاه مهمانان به سمتم کشیده شد ،

برق تحسین در اکثر نگاه ها به راحتی دیده میشد ، نمیدونم این تحسین از لباس هام نشات گرفته بود یا چیز دیگه ای اما هر چیزی که بود برای اولین بار بی اعتنایی و سردی همیشگی در نگاه کارلو نبود ،

با باوقار به سمت مادربزرگ رفتم ، لبخند آرامش بخشی زد و رو به کارلو گفت :

- وظیفه معرفی عسلم متعلق به توئه چشم آبی من .





کارلو تکیشو از پنجره گرفت و جام در دستشو رو میز گذاشت ، به سمتم اومد و دستشو به سمتم گرفت و رو به همه گفت :

- معرفی میکنم یامین والا همکار من در شرکت و همخونه ای من در این خونه .

دختری که قبل از اومدن من کارلو باهاش در حال صحبت بود با صدایی که حسادت به راحتی قابل تشخیص بود گفت :

- این دختر همون دختر اون شب پارتی نیست که شبیه به کولی ها اومد ؟

صدای خنده همه بلند شد ، به جای کارلو مادربزرگ پاسخشو داد :

- در شهر شما همه کولی ها به این زیبایی و خوش لباسی هستند ؟

دختره از حرص روشو برگردوند ، بقیه هم دیگه حرفی نزدند ، کم کم دوباره وضعیت به حالت قبل برگشت و همه مشغول صحبت شدند ، ولی کارلو همصحبت خودشو عوض کرد و مشغول صحبت با یکی از همکاران شرکت شد .

به کنار پنجره رفتم و دستامو بغل کردم ، این روزها حریف افکارم نمیشدم مدام به سراغم میومدند و روحمو آزار میدادند ،

این روزها عجیب دلتنگ حضور یاسین هستم ، دلتنگ بودنش ، حمایتش ، آغوش برادرانه اش و خیلی چیزهای دیگه

همیشه هستی و شادی در اون روزهای افسردگی من میگفتند حکمت خداوند در این بوده که برادرم در جوانی ناکام از دنیا بره

اما با خودم که فکر میکنم به این نتیجه میرسم یه موقع هایی خیلی از اتفاقات نتیجه حماقت خود ما آدم هاست و برای اینکه توجیحش کنیم به حکمت و صلاح خداوند ربطش میدیدم ،

مرگ یاسین تنها مقصرش من بودم و بس !

قهوه ای که جلوم اومد منو از افکارم بیرون کشید ، مادربزرگ مهربون که بیشتر شبیه به قصه های بچگیم بود قهوه رو به دستم داد ، انگار حالمو میفهمید که هیچی نپرسید نه از سکوت زیادم نه از شبنم های نشسته در چشمانم نه از بغض کردن های هر روزم فقط مثل نسیمی بهاری با حضورش منو نوازش میکرد ،

جرعه ای از قهوه ام نوشیدم ولی از گلوم پایین نمیرفت بغضم تو گلوم سدی شده بود ، مادر بزرگ آروم بازومو نوازش کرد ، مایع داغ قهوه از گلوم راهشو پیدا کرد و پایین رفت .

بعد از سرو شام موسیقی ملایمی در سالن پخش شد ، همه دختر و پسرها جفت جفت شروع به رقص تانگو کردند ،

من هم گوشه ای از سالن فقط نظاره گر بودم ، دست های کارلو دور کمر دختر مومشکی حلقه شده و دخترهم دست هاشو دور گردن کارلو گره زده بود ،

احساس کردم از این قسمت مهمانی به بعد من در این جمع جایی ندارم ، به طرف اتاقم راه افتادم ، به اتاقم که رسیدم دستم که دستگیره رو لمس کرد دستی روی شونه ام نشست ، برگشتم رابرت با چشم های سبز خمار نگاهم می کرد ،

این مرتیکه از اول مهمونی خودشو با مشروب خفه کرد و من اصلا حتی بهش سلام هم نکردم ،

romangram.com | @romangraam