#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_29


- به عقیده من زیباترین دختران ، دختران ایرانی هستن .

لبخند محجوبی زدم و تشکر کردم .

شب وقتی کارلو اومد واقعا یک کارلو دیگه شده بود ، سردی و بی تفاوتی در نگاهش حالا جاشونو به گرما و مهربونی داده بودند .

شام فوق العاده ای بعد از چند ماه کار و درس که طی همه شب هاش غذای حاضری خورده بودم واقعا چسبید .

از همیشه بیشتر خوردم ، تا آخرین قطره بشقابمو نوش جان کردم در آخر گفتم :

- خیلی ممنون خانم دلوکا .

- نوش جان ولی وقتی میگی خانم دلوکا احساس غریبی میکنم ، به من مادربزرگ بگو .

با لبخند گفتم :

- چشم مادربزرگ .

پرده رو کنار زدم ، نقاط رنگی تمام شهرو پُر کرده بود ، نگاهم به تکاپو مردم کشیده شد ، انگار خیلی ها عجله داشتند ، زن ومردی که با عجله تند راه میرفتند و پسربچه ای بانمک رو دنبال خودشون میکشوندند ، پسرک پالتوی مادرش رو مدام میکشید و انگار درخواستی داشت ، ناگهان زن و مرد توقف کردند و با لبخند شروع به صحبت با پسرک شدند ، نمیدونم چی گفتن که لبخندی شبیه به زندگی روی لب های پسربچه جان گرفت و دوباره حرکت کردند ،

نگاهم باز هم جستجو رو شروع کرد و اینبار روی دختر و پسر نوجوانی ایستاد ، هر دو در رنج سنی 17 ، 18 سال بودند ، شور و هیجان در نگاه هر دو بیداد میکرد ، لب های پسر کنار گوش دخترک بود ، دختر خودش رو جمع کرده بود ، احساس کردم نفس های پسر داره به گوش من هم میخوره ، ناخوداگاه دستمو به سمت گوشم بردم ، نمیدونم خاطرات هر چقدر هم زمان ازش بگذره چرا هیچ وقت فراموش نمیشه ، انگار نفس های مشمئز کننده خود عوضیش باز هم داشت به گوشم میخورد :

- اَه سعیــــد ، توروخدا سرتو بکش عقب ، مور مورم میشه .

سرشو کشید عقب و با اخم شدید گفت :

- تو باید عاشق نفس های گرم من باشی بعد مور مورت میشه ؟!

- نیستم ، من از این کارا خوشم نمیاد .

- اَاَاَاَه توام با این رفتارای عقب افتادت ! زیادی پاستوریزه ای ...

پوزخندی زد :

- اما من از استرلیزه بودن خارجت میکنم !

چشمام گرد و همزمان لبمو گزیدم ، وقاحت و پرویی در چه حد !

دستم بالا رفت و روی صورتش محکم فرود آوردم ، از جام بلند شدم با صدای بلندی گفتم :

- مرتیکه آشغال اگر از اول این دوستی افکار مریض در سر داشتی پس چرا حرف اضافه زدی و گفتی هدفم آشنایی بیشتر برای ازدواجه ؟!

از این به بعد یه برنامه بزار دیگه نبینمت .

همه مردم پارک با تعجب نگاهمون میکردن ...

با صدای مخملی مادربزرگ از خاطرات زجرآورم دور شدم :

- دخترم الان جشن شروع میشه نمیخوای بیای ؟

دختر و پسر دیگه روی اون نیمکت نبودند ، پرده رو انداختم ، قطره اشکمو با دست لرزونم پس زدم و با لبخند برگشتم :

- میام .

با دیدنم چشماش برق زد و با شوق گفت :

- چقدر زیبا شدی عزیزم ، در این رنگ نیلی فقط دو بال کم داری .

romangram.com | @romangraam