#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_28


- گمان نکنم بنده رو بابت این دسته صحبت ها به اینجا خواسته باشید ، درسته ؟!

به سرعت شگفتی در چشمان کارلو کنار رفت و سردی همیشگی جایگزینش شد و پاسخمو داد :

- درسته ، رابرت با شرکت ما برای طراحی دکوراسیون داخلی یکی از ساختمان هایی که به تازگی ساختش به پایان رسیده قرارداد بسته ، کار شما از همینجا شروع میشه ، باید ظرف مدتی که رابرت میخواد اینکارو انجام بدی .

چشمان باریک شده رابرت برق ترسناکی میزد ، گوشه راست لبش به سمت بالا رفته و پوزخند مسخره ای روی صورتش شکل گرفته بود ، خودشو به سمت جلو کشید و آرنج دست هاشو روی زانوهاش قرار داد ، کف دستاشو به آرومی به هم زد و گفت :

- خـــــب ، این یکی از کوچکترین طرح های کاریمه ، یک برج 20 طبقه ، مدت زمانی که به شما تعلق میگیره 6 ماه هست .

اما این امکان نداشت ، حداقل زمانی که نیاز داشتم 9 ماه بود اون هم اگر شبانه روز روی کار وقت بزارم و هیچ کار دیگه ای انجام ندم ،

اما میدونستم این آدم همین رو میخواد ، یعنی دوست داره من بگم که نمیتونم ، دلم نمیخواست جلوی این آدم اعلام ضعف کنم ،

من یامین والا هستم ، دختری که در سخت ترین شرایط هم کمر خم نکرد این که چیزی نیست ،

با اطمینانی که واقعا نمیدونستم از کجا نشات میگیره گفتم :

- مشکلی نداره آقا ، سر 6 ماه طراحی داخلی تمام شده .

×××

فشار درس و کار هر دو زیاد بود و این برای من بسیار عالی بود چون باعث میشد وقتِ فکر کردن نداشته باشم ،

کم کم حال و هوای خیابان ها رو به تغییرات بود ، مرد و زن در برف زمستانی دنبال تهیه تدارک جشن کریسمس بودند ،

برنامه کارلو برای جشن کریسمس رونمیدونستم تا وقتی که اون روز مثل همیشه خسته وارد خانه شدم ،

برعکس همیشه همه چراغ ها روشن بود ، سیستم گرمایشی به راه و خونه واقعا گرم بود ، بوی دلچسب غذا که اصلا نتونستم نوعش رو تشخیص بدم کل فضا رو عطراگین کرده بود ،

یک لحظه یاد خونه خودمون افتادم وقتی از دانشگاه میومدم دقیقا همینطور بود با این تفاوت که خونه خودمون کسایی بودن که به پیشوازم بیان ،

کنجکاو به سمت آشپزخونه راه افتادم ، پاهام که به درگاه آشپزخانه رسید خشکم زد ...





کیفم از دستم رها شد ، با صداش به سمتم برگشت ، لبخند منحصر به فردی روی لب هاش شکل گرفت ، موهای مخملی به رنگ برف که به طرز زیبایی به یه طرف سنجاق زده بود ، پوست مهتابی و روشنش چشمها رو نوازش میکرد ، پیراهن سفید رنگ اون رو بیشتر شبیه به فرشته ها کرده بود ،

با شگفتی پرسیدم :

- شما کی هستید ؟

اومد جلو و با صدایی بی نظیر گفت :

- من مادربزرگ کارلو هستم ، دخترک جوان شک ندارم که دوست دختر کارلو نیستی ، اینجا چه کار میکنی ؟

- من مهمان آقای دلوکا هستم .

دستشو جلو آورد و روی صورتم کشید ، نوازشش مثل نسیم خنکی بود که گونمو لمس میکرد و احساس خوشی در تک تک سلول هام تزریق میشد ،

با مهربانی گفت :

- چه دختر لطیف و نابی هستی ، از کجا اومدی ؟

- ایران .

romangram.com | @romangraam