#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_25
با بسته شدن درب آسانسور یاد هفته پیش افتادم ، اون شب وقتی وارد اتاق کارلو شدم در کمال تعجب دیدم که کارلو پیانو میزنه ، وقتی ازش در مورد موسیقی پرسیدم گفت که این موسیقی رو از یک سایت موسیقی معروف پیدا کرده و وقتی نُت هاشو پیاده کرده بسیار به این موسیقی علاقه مند شده ،
کارلو میدونست که آهنگسازش ایرانیه و با یک لهجه بامزه اسم مرتضی پاشایی رو گفت دلم میخواست از خنده غش کنم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم تا به یک لبخند ساده اکتفا کنم ،
درباره شغل ازش کمک خواستم که متوجه شدم خودش مدیر یک شرکت بزرگ معماریه ، برای یک هفته بعد بهم وقت داد تا به ملاقاتش برم تا ازم یک آزمون بگیره و سطح معلوماتم رو بسنجه ،
یعنی پارتی بازی ممنوع و من هم مثل بقیه باید سنجش بشم ، آسانسور ایستاد و من خارج شدم ،
درب شیشه ای باز شد و داخل شدم ، به محض ورودم تحت تاثیر طراحی داخلی بی نظیر شرکت قرار گرفتم ،
به ظاهر یک دکوراسیون ساده بود اما بسیار تاثیر گذار ، دیوارهای سفید رنگ با نورپردازی عالی در کنار وسایل کار مشکی بی نظیر جلوه میکرد ،
جلوتر رفتم و مقبل میزی که یک خانم بسیار شیک پشتش نشسته بود ایستادم ، خانم لبخندی زد و گفت :
- سلام دوشیزه ، چه کمکی از بنده ساخته است ؟
- سلام خانم ، خواستار ملاقات با آقای دلوکا هستم .
- اسم شما خانم زیبا چیه ؟
- یامین والا هستم .
- خانم والا خواهش میکنم چند لحظه بنشینید .
لبخندی زدم و روی مبل بسیار شیک سفید رنگ نشستم ، حتی یک لکه کوچیک هم روی چرم مبل پیدا نمیشد ،
مبلش زیادی راحت بود ، همون خانم شیک کمی با سیستم کامپیوتر کار کرد بعد از جاش بلند شد و به سمت درب انتهای سالن حرکت کرد ، اندام موزون و بی نقصش در کت و شلوار مشکی رنگ خیلی به چشم میومد خصوصا اینکه دکمه های اولیه پیراهن سفید رنگش رو هم باز گذاشته بود و پوست برنزه و گردن باریکش بسیار توجه رو جلب میکرد ،
دقیقا مثل ماکن ها راه میرفت ، صدای پاشنه کفشش بر اثر بخورد با سرامیک در کل سالن پیچیده بود ، موهای بلوندش خیلی ساده بالای سرش جمع شده و انگار آرایشی نداشت و خودش واقعا زیباست .
ضربه ای به در زد و وارد شد ، ناخودآگاه نگاهی به تیپ خودم انداختم ، مانتوی شکلاتی رنگ که قدش تا سر زانوهام بود همراه دامن راسته به رنگ شیری در کنار شالی به رنگ دامنم که زیرش کلاه حجاب شکلاتی سرم بود و کفش پاشنه سه سانتی چرم به رنگ مانتوم با کیف ستش انتخاب امروزم بود ،
فکر میکنم انتخاب قشنگی داشتم ، نمیگم تو این مدت که اینجا هستم دلم نخواسته که شبیه به دخترای ایتالیایی لباس بپوشم ، نه انکار نمیکنم چون من قدیسه نیستم منتهی دلم نمیخواد قولی که در شرایط سخت زندگیم با خدا بستم در آرامش الانم از یاد ببرم ،
با صدای همون خانم زیبا سرم به سمتش برگشت :
- دوشیزه والا خواهش میکنم بفرمایید داخل .
درب همون اتاق انتهای سالن باز بود و خانم زیبا کنار درب ایستاده و دستش به نشانه احترام به سمت اتاق بود ،
لبخند جادوییش هم زینت بخش لب های خوش فرمش بود ، از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم ،
لبخندی به خانم زیبا زدم و داخل شدم ، درب پشت سرم فکر میکنم توسط همون خانم بسته شد ،
در یک کلام یک اتاق بی نظیر ، طرف راست اتاق به جای دیوار کاملا شیشه بود ، دو گوشه اتاق که وسطش میز بزرگ مشکی رنگ بود آباژورهای بلند به رنگ میز قرار داشت ، دیوارها مثل سالن سفید بود ولی در کنار رنگ مشکی خیلی خاص به نظر میرسید ،
کارلو با ابهات خاصی پشت میزش نشسته بود ، نگاه پرنفوذ سردش باعث میشد کمی دستپاچه بشم ...
گردنمو کشیدم تا سرم افتاده نباشه ، با صدای رسا ولی آروم سلام کردم، پاسخم رو داد و از جاش بلند شد و ایستاد ،
چند قدم بلند برداشت و کنار مبلمان مشکی رنگ ایستاد و تعارفم کرد که بنشینم ،
هر دو همزمان نشستیم ، کارلو در کت و شلوار رسمی مشکی با پیراهن سفید و کراواتی به رنگ کتش بسیار برازنده و باابهات به نظر میرسید ،
romangram.com | @romangraam