#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_22


- پایان کلاس بیا دفترم .

تا آخر کلاس خودخوری کردم ، با حرف استاد بدجور بهم برخورده بود .





بعد از کلاس به دفترش رفتم ، چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت :

- شاغل شو و یک برگه تاییده از رئیست بگیر و برام بیار ، این کار باعث میشه حداقل با رشته خودت بهتر آشنا بشی ، این موضوع روی نمره پایان ترمت تاثیری نداره ولی مطمئن باش از انجام این کار پشیمون نمیشی .

به استاد قول دادم که اینکارو انجام بدم چون واقعا خودمم قبول داشتم که به عنوان یک دانشجوی فوق لیسانس مهندسی معماری هنوز به کارم وارد نیستم .

باید از کارلو برای پیدا کردن کار کمک میخواستم ،

بارون شدیدی میومد و سوز هوای سرد ماه دسامبر بدجور توی استخونا رخنه میکرد ، رفت و آمد زیاد بود ، چتری که صبح با خودم برداشته بودم حالا بالای سرم بود ،

خداروشکر قسمت زیادی از مسیر رو با مترو سپری کردم و باقی مسیرو سوار تاکسی شدم ، به علت بارش بارون ترافیک شده بود ، هوای تاریک بدجور دلواپسم میکرد ...

از تاکسی پیاده شدم ، باید یه مسیری تا خونه رو پیاده طی میکردم ، رعد و برق هوا بدجور دلمو آشوب کرده بود ،

هوای اون شبِ لعنتی هم دقیقا اینطور بود ، قدم هامو تند کردم ، قدم های تندم توی چاله های آب باعث میشد گِل به شلوارم پاشیده بشه ولی برام اهمیتی نداشت ،

خیلی وحشت زده بودم و استرس داشتم ، مدام صحنه های اونشب جلوی چشمام رژه میرفت ،

توی افکار خودم غرق بودم که اسممو شنیدم یه نفر صدا میزنه ،

برگشتم یه ماشین کنارم ایستاده و سایه تاریک یه مرد مشخص بود ،

از وحشت زیادی که داشتم یه جیغ بلند زدم که یکدفعه اون مرد از ماشین پیاده شد ،

از دیدن چهره کارلو زیر نور آرامش پیدا کردم ، یه چهره آشنا در یک کشور غریب خیلی اتفاق خوبیه ،

موهاش که از بارون خیس میشد روی پیشونیش می ریخت ، موهای مشکی با چشمای آبی رنگ که هر دو براق بودند هارمونی قشنگی به وجود آورده بود ،

با صداش به خودم اومدم :

- یامین ، یامین ، نمیخوای سوار بشی ؟

سریع سوار شدم و کارلو هم پشت سرم سرجاش نشست ،

از حالتش معلوم بود میخواد یه حرفی بزنه ، بالاخره زبون باز کرد :

- اصلا قصد دخالت در برنامه های زندگیت رو ندارم اما به عنوان یک شهروند ایتالیایی میخوام بهت توصیه کنم وقتی هوا تاریک میشه سعی کن تنها بیرون نباشی .

- درسته ولی به خاطر بارون ترافیک زیاد بود به همین دلیل دیر رسیدم .

به خونه که رسیدیم من زودتر از کارلو وارد خونه شدم ، لباسامو عوض کردم و مثل همیشه به آشپزخونه رفتم تا شام بخورم ، خوشحال بودم که قرار نیست با این حجم زیاد خستگی پخت و پز کنم چون غذامو از دیشب آماده کرده بودم ،

کوفته رو از یخچال بیرون آوردم ، اکرم خانم از بچگی ما رو به غذاهای سنتی و خونگی عادت داده و اگر بگم تعداد انگشت شمار در عمرم فست فود خوردم اغراق نکردم ،

شاممو داغ کردم و روی میز گذاشتم که کارلو هم وارد شد انگار اونم میخواست شام بخوره ، این دومین بار بود که تایم غذاخوردمون یکی میشد ، بی اهمیت بهش خواستم شروع کنم که گفت :

- غذاهای ایرانی به نظر خوشمزه میرسن !

بازم میخواست از شام من بخوره ، ولی این دفعه دیگه نمیزاشتم ، ظرف غذامو با یه تیکه نون برداشتم و همینطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم :

romangram.com | @romangraam