#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_18


لباسامو با تی شرت و شلوار گشادی عوض کردم و به دنبال سبزی قرمه ساکمو از کمد بیرون آوردم ، زیپشو باز کردم کیسه خوراکی رو پیدا کردم ، با دیدن سبزی قرمه لبخندی روی لب هام نقش بست ، سبزی رو برداشتم و کیسه رو سرجاش گذاشتم ،

خواستم در ساکو ببندم که چشمم به پیراهن های مردانه افتاد ، یادم اومد روز آخر یواشکی به اتاق در بسته برادر ناکامم رفتم و به یادگار چند تا از پیراهن هاشو برداشتم و داخل ساکم گذاشتم تا وقتی دلتنگ شدم به سراغشون بیام ،

پیراهن سفید رنگ رو برداشتم و تو دستم فشردم ، یعنی دلم تو این چند ماه براش تنگ نشده ؟!

یا شاید خودم نخواستم برای تعلقاتم در ایران دلتنگی کنم !

یا حتی ممکنه رفتارهای سرد ایتالیایی ها منو هم سرد کرده باشه !

پیراهن مچاله شده رو به دماغم نزدیک کردم و عطرشو با تمام وجود بوییدم ، عطر گرم و خوش بو منو به روزهای خیلی دور برد :

- وای یاسین پیراهن سفید چقدر بهت میاد ، ماه شدی داداش ، ماشاالله .

خنده تمام صورتشو پر کرد و لپمو کشید و گفت :

- آخ آبجی کوچیکه از الان داره خواهرشوهر میشه .

قهقهه ای زدم و کراواتشو از دستش کشیدم و گفتم :

- بده من برات ببندم .

کراواتو دور گردنش انداختم و مشغول بستنش شدم ، نگاه خیره و پر محبتش روم بود ، با ذوق گفتم :

- تموم شد .

دستی نوازشگر روی سرم کشید و گفت :

- همیشه همینطور معصوم و پاک بمون ، همیشه برای من آبجی کوچیکه بمون ، الان که یک ساله دانشگاه میری ولی تا اخرش بزرگ نشو ، بزرگی خطرناکه ، آدم بزرگا زود به زود دلشون میگره ، داداش بزرگه طاقت دیدن یه قطره اشکتو نداره ، به خاطر یه اخمت حاضرم جونمم فدا کنم .

دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم :

- این حرفا رو نزن ، روز نامزدیته حرفای خوب خوب بزن .

دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت :

- به من قول میدی هیچ وقت بزرگ نشی ؟

صدای مامان نزاشت من قولی بدم :

- بچه ها بیاید دیگه ، باید گل و شیرینی هم سر راه تحویل بگیریم .

ای کاش اون روز کمی دیرتر میرفتیم ولی من به داداش بزرگه قول میدادم ...





پیراهنو روی تی شرتم پوشیدم و بعد از جمع کردن ساکم از اتاق خارج شدم ، وارد آشپزخونه شدم و قابلمه برداشتم

تصمیم گرفتم به قدری درست کنم که فردا نهار هم داشته باشم ،

مشغول درست کردن شدم ، وقتی به خودم اومدم که سبزی هاشو ریختم و در قابلمه رو گذاشتم ،

برنجمم در حال پخت بود ، خیار و گوجه و پیازم رو میز گذاشتم که بعد از نمازم سالاد درست کنم ،

ساعتو نگاه کردم 5:30 رو نشون میداد پس اذان مغرب گفته شده بود

romangram.com | @romangraam