#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_17
و هیچکس حتی نگاهشونم نکرد و همه به طرز عادی مشغول کار خودشون بودن ، انگار که این صحنه خیلی معمولی باشه ،
ولی من مثل همه ایرانی ها با چشمای گرد شده نگاهشون میکردم ، بعد از چند ثانیه از شوک دراومدم و خودمو جمع و جور کردم .
چشمامو تا آخر مسیر بستم ...
- پس بدون من حسابی بهت خوش میگذره .
- نه ولی از اینکه در شرایط فعلی اینجا هستم و ایران نیستم راضی ترم .
- چطور ؟
همونطور که هنذفری تو گوشمو جابجا میکردم به سمت آشپزخانه راه افتادم همزمان جواب هستی هم دادم :
- خب اوایل فرهنگ مردم خیلی برام غریب و سخت بود ولی الان کنار اومدم و مزیت اینجا اینه که همه چی آرومه و هیچکس درباره من هیچی نمیدونه ، حداقل از محیط متشنج ایران فعلا دورم .
- این خیلی خوبه که آرامش داری .
- فقط دوست های ایرانی یه چیز دیگه ان ، آنا خیلی دختر خوبیه ولی تو برام از دوست فراتری و جای خواهر نداشتمی .
لیوان آبی که برای خودم ریخته بودم یه جرعه ازش نوشیدم ، فکر کنم بغض صدامو شنید که با صدای گرفته اما شاد گفت :
- خوبه خوبه ، جمع کن هندونه هاتو ، پا شدی تنها تنها رفتی خارج پیش یه پسر خوشتیپ تنها زندگی میکنی ، اونوقت من بدبخت هنوز دانشگاه داغون خودمون دارم میرم .
لبخند کم رنگی زدم و گفتم :
- والا من اون پسر خوشتیپ رو روزی یه دفعه هم نمیبینم حتی غذاهامونم جدا میخوریم .
- برووووو ، مگه میشه ؟
- والا ، تایم غذاخوردنمون با هم فرق میکنه .
- خاک بر سرت ، رفتی اونجا به جای اینکه مخ طرفو بزنی ، خدا بزنه تو سرش بیاد تو رو بگیره خودتو ازش قایم میکنی ؟!
نمیدونم چرا ولی از شوخی هستی دلم گرفت و با بغض گفتم :
- یه بار مخ زدم ولی نگو مخ خودم زده شده ، با همین مخ زدنا بود که بدبخت شدم ، اومدم اینجا که خبری از مخ زدن نباشه .
بنده خدا هستی که فکر نمیکرد من ناراحت بشم سعی کرد از دلم دربیاره ولی من حال و هوام عوض شده بود ، زود به تماس پایان دادم ، اون روزهای تلخ باز هم برام تکرار شد :
- وای وای وای یامی خستم کردی ، دخترا همه دنبالشن براش له له میزنن ، حاضرن فقط یه نیم نگاه بهشون بندازه ، حالا نمیدونم مغزش عیب پیدا کرده به تو پیشنهاد دوستی داده ، بیچاره دودستی بچسب و ولش نکن ، مخشو بزنی خواستگاری هم میاد .
- آخه ...
- آخه و اما نداره عزیزم ، برو باهاش یه مدت بچرخ ، اگه ازش خوشت اومد مخشو بزن بیاد خواستگاریت اگه هم خوشت نیومد اونو به خیر و تو رو به سلامت .
و سکوت منو پای رضایتم گذاشت ...
وارد خونه شدم ، یه لحظه دلم گرفت به یاد روزهایی که از دانشگاه به خونه میرسیدم و مامان و اکرم خانم به استقبالم میومدن ، دلتنگ روزهای شاد و بی دغدغه ای شدم که دیگه هیچ وقت برنمیگردن ،
به شدت هوس قرمه سبزی های اکرم خانم رو کرده بودم ، شاید مقداری سبزی قرمه میون مواد غذایی که مامان برام گذاشته بود پیدا بشه ، باید نگاه کنم .
امشب کارلو خونه نمیاد و طبق معمول این چند ماه به پارتی آخر هفته هاش میره ،
romangram.com | @romangraam