#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_15
صدای زنگ تلفن خونه به گوشم رسید ، از جاش بلند شد واز آشپزخونه بیرون رفت ، لیوان شیرمو برداشتم و کم کم خوردم ، با صدای بلند کارلو گوشم تیز شد :
- پدر اوضاع دیگه داره غیرقابل تحمل میشه ، من دیگه نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم .
...
- اوه یعنی چی ؟ من به خاطر این دختر با عقاید عقب افتاده و پوسیده باید قید پارتیای آخرهفتمو بزنم ؟!
...
- این حرفتون اصلا منطقی نیست ، واقعا زندگیم به طرز مزخرفی مسخره شده ، اول که باید یه دخترو تو خونم اسکان بدم بعد باید به خاطرش از سگ عزیزم دور باشم حالا هم که باید پارتیامو تو خونم نگیرم اوه من از آینده میترسم که موارد دیگه ای به این لیست اضافه بشه .
...
صدای کارلو آرومتر شد :
- باشه پدر ولی این دیگه آخرین درخواستیه که در مورد این دختر ازتون قبول میکنم ، به مسیح قسم که دفعه بعد تمام قول و قرارمونو فراموش میکنم و این دخترو از اینجا بیرون میکنم .
دیگه صداشو نشنیدم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ؟! با یه تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم ، کارلو گوشی به دست پشت به من ایستاده بود ، قدم هامو بدون صدا برداشتم و با آخرین سرعت وارد اتاقم شدم ،
نمیخواستم بفهمه که من حرفاشو شنیدم ، نه به خاطر اینکه شاید فکر کنه من فضولم به این دلیل که نمیخوام احترام بینمون از بین بره ، اگر بفهمه که من شنیدم با خودش فکر میکنه این دختره چقدر بی سرو صاحبه که با شنیدن توهینای من هنوزم اینجاست و اونوقت هرجور دلش بخواد با من رفتار میکنه .
اینجا زیادی احساس تنهایی میکنم ، هیچ فرد آشنایی کنارم نیست ، همه غریبن
کاش مامان بود یا شادی یا حتی بابا که نگاهمم نمیکنه فقط بود همین بودن بهم حس امنیت میداد ،
کاش ...
قدمی برداشتم و نگاهمو دورتا دور چرخوندم ، جای دنجی نزدیک پنجره پیدا کردم ، چند قدمی برداشتم و نشستم ،
سکوت عجیبی حکم فرما بود و هر کس سرگرم کار خودش بود ، این روزا به طرز عجیبی احساس دلتنگی دارم ،
دلتنگ برادر ناکامم ، لبخند مادرم ، نگاه پدرم و روزهای بدون عذاب وجدانم ،
گاهی هم دلتنگ وطنم میشم ولی با خودم فکر میکنم وقتی اعتماد خانوادمو از دست دادم چه فرقی میکنه اینجا باشم یا ایران ؟!
بعضی اوقات به اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم تا مقصر ماجرا رو پیدا کنم تا همه چیو گردنش بندازم تا بگم همه چیز تقصیر من نبود ولی به جز خودم به هیچکس نمیرسم ...
با صدای ظریفی حواسم جمع شد :
- این صندلی جای کسی نیست ؟
چشمای کشیده عسلی رنگش در نگاه اول زیباییشو به رخ بیننده میکشید ، لبخند ناخواسته ای رو لبهام نقش بست و گفتم :
- اینطور به نظر نمیرسه .
با همون لبخند شیرین اولیه نشست ، تمام حواسم پیش دخترک زیبایی بود که کنارم نشست ،
بعد از چند ثانیه پرسید :
- اسم شما چیه ؟
- یامین هستم
romangram.com | @romangraam