#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_14
داخل مخاطب ها رفتم ، اسم شادی پیدا کردم ، انگشتم اسمشو لمس کرد ولی لحظه آخر پشیمون شدم ، اون بنده خدا هم زندگی خودشو داره شاید تماس من تنها خاطرات تلخ گذشته رو براش زنده کنه ، گوشیمو روی زمین انداختم .
با درد گردنم بیدار شدم ، پشت در اتاق خوابم برده بود ، کمی زمان برد تا هوشیار شدم و اتفاقات شب قبل به یادم اومد .
سردرگم نمیدونستم چیکار کنم ، میرفتم مستقیم با خود کارلو حرف میزدم یا قبل از هر چیز به خونه زنگ میزدم و جریانو میگفتم ؟
کارلو که اینکارا جز فرهنگ و تربیتش محسوب میشه پس صحبت کردن فقط اسلامو در نظرش بدتر جلوه میده ،
تنها گزینه زنگ زدن به خونه هست .
گوشیمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم ، بوق چهارم که خورد صدای مامان پیچید :
- بله
- الو ، سلام مامان ، یامینم
- سلام دخترم ، خوبی ؟ چیکارا میکنی ؟ جات راحته ؟ مشکلی نداری ؟
- خوبم ، جامم راحته فقط مامان یه مشکلی پیش اومده خواستم شما به بابا بگی ، دیشب کارلو پارتی گرفته بود ، اوه خیلی صحنه بدی بود دختر پسرا جفت جفت ... در هر صورت من اینجا احساس امنیت نمیکنم ، این چیزا اینجا عادیه ولی برای من زیادی غیر عادیه .
- ای وای من ، خدایا خودت مواظب دخترم باش ، با این کارای بابات من آخر دق میکنم، به بابات میگم خبرشو میدم .
بعد از خداحافظی با مامان حس کردم آرامش تو وجودم سراریز شد ، مامان کوه آرامش و صبر بود .
لباس مناسبی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم ، خبری از کارلو نبود ، یه لیوان شیر ریختم و پشت میز مشغول خوردن شدم ، همونطور که شیرو مزه میکردم فکرم وراد منطقه ممنوعه ای که شادی برام قدغن کرده بود شد :
- ولم کنید ، چی ازجونم میخواید! دست از سرم بردارید ،20 سال با افکار عقب مونده بزرگم کردید الان میخوام برای خودم زندگی کنم ، میخوام نفس بکشم ، دلم میخواد آزاد باشم .
مامان سری از تاسف تکون داد و دستشو بالا آورد به معنای سکوت مقابلم گرفت و گفت :
- با کیا دوست شدی ؟ چقدر ازت غافل شدم ؟ شبیه لات ها حرف میزنی ، برای خودم متاسفم بابت داشتن همچین دختری ، خودتو تو آینه نگاه کردی ؟! مانتوت داره تو تنت پاره میشه از بس تنگه قدش که حرفی نزنم بهتره ،
تیپت شبیه دخترای ... استغفرالله ... یامین احساس میکنم تو دیگه دختر من نیستی .
- اه بسه ، فهمیدم من یه دختر جلف قرتی بی بند و بارم خوبه ؟! فقط دیگه هیچی نگید ، نمیخوام چیزی بشنوم .
مامان ناباورانه به من نگاه میکرد ، باورش نمیشد که من اینقدر دریده شده باشم ، اشک تو چشماش جمع شد و با بغض گفت :
- یامین به خداوندی خدا قسم ازت راضی نیستم ، من بابت این کارای تو باید در درگاه خدا جوابگو باشم و گناهان کارهای تو بر روی دوش من سنگینی میکنه .
با صدای نفس نفس زدن کسی از منطقه ممنوعه خارج شدم ، کارلو با گرمکن شلوار ورزشی در حالی که طره ای از موهاش روی پیشونیش ریخته بود از یخچال برای خودش لیوانی آب ریخت و آروم آروم جرعید .
سلام آرومی کردم که اونم مثل خودم جوابمو داد ، از یخچال لیمو درآورد و آبشو گرفت و خورد ، قهوه ای برای خودش ریخت و روبروی من نشست ، قهوه اشو شیرین کرد .
دلم نمیخواست باهاش بحث کنم یا اینکه با جلو کشیدن اسلام دیدشو نسبت به این دین بدتر بکنم ، سعی کردم تمرکز کنم ، با لحن آرومی گفتم :
- امکان داره که هر وقت برنامه پارتی داشتید به من اطلاع بدید ؟
- من همیشه آخر هفته ها برنامه پارتی رو دارم .
تمام عضلات بدنم بی حس شد ، تمام جملاتی که اماده کرده بودم گم شد ، آخر هفته ها یعنی هر هفته برنامه همین بود ؟!
وای خدای بزرگ چه شکنجه ی سختی برای گناهانم در نظر گرفتی !
romangram.com | @romangraam