#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_13




دلم میخواست شیشه رو پایین بکشم ولی با روشن بودن کولر امکان پذیر نبود ، دلیل اینکه تو ماشین خوابم میگرفت رو نمیدونم ، اکثر مواقع که تو ماشین میشینیم خوابم میگیره ، سرمو به پشتی نرم صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم .

مقنعمو محکم کشید و من جیغ بلندی زدم ، خندید و دندونای تیز و قرمزش مشخص شد ، دستشو که نزدیک مانتوم آورد گوشامو گرفتم و بلند با گریه دادم زدم :

- نــــــــــــه ، خدایــــا نـــــــــــه

با دردی که توی صورتم پیچید هوشیار شدم ، خبری از اون نبود و صورت کارلو جلوی چشمام بود ، نفس نفس میزدم و تپش قلبم داشت گوشمو کر میکرد ، با یادآوری خوابم چونم لرزید ولی سعی کردم گریه نکنم ، دست کارلو دور شونم پیچید و گفت :

- اوه معذرت میخوام ، جیغ زدی هر چی صدات کردم بیدار نشدی ، تکونت دادم ولی باز بی قراری میکردی ، با صدای بلند که گریه کردی و داد زدی مجبور شدم تو صورتت بزنم ، الان هم آروم باش .

سعی کردم بی توجه به دستاش آروم باشم ، نفس لرزونی کشیدم و نگاهمو بالا آوردم ، فکر کنم خودش موضوعو فهمید چون دستشو کشید و به حالت تسلیم بالا برد و گفت :

- فراموش کرده بودم ولی در این کشور این موارد جز فرهنگ محسوب میشه ، هر کس دیگه ای هم جای تو بود عکس العمل من تغییری نمیکرد .

دستمالی از کیفم درآوردم و اشکامو پاک کردم ، در این کشور اولین مرتبه ای که این کابوس لعنتی دوباره به سراغم اومده بود .

ماشین که در جایگاه مخصوص پارک شده بود دوباره به حرکت دراومد و من اینبار سعی کردم نخوابم و خوشبختانه تلاشم جواب داد و تا آخر مسیر بیدار ولی غمگین بودم .

×××

آیه الکرسی و سه قل خوندم آخرشم 14 تا صلوات فرستادم که دیگه کابوس نبینم ، چشمامو که بستم سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم ، مغزمو از همه چیز خالی کردم تا خوابم برد .

با صدای شکستن ظرف از خواب پریدم ، به ساعت نگاه کردم 1 بود و من 11 خوابیده بودم ، انگار هیچ برقی هم روشن نبود ، یعنی کارلو ظرف شکسته ؟ شاید هم دزد باشه !

ترسی وجودمو فرا گرفت ، تونیکی روی بلوز و شلوار خوابم پوشیدم ، شالمو روی سرم انداختم و سعی کردم همه موهامو بپوشونم ،

گلدون کوچیک روی میز آرایش رو برداشتم و به سمت در رفتم ، گوشمو به در چسبوندم ، صدای آهنگ ملایمی میومد و همینطور صدای حرف که واضح نبود ،

درو آروم و بدون صدا باز کردمو بیرون اومدم ، چند قدمی برداشتم تا راهرو رو گذروندم و به سالن رسیدم ، با دیدن صحنه پیش روم دستم شل شد و گلدون روی زمین افتاد و شکست ،

با صدای شکستن گلدون توجه همه به سمتم جلب شد ، تا الان همچین صحنه ای رو از نزدیک ندیده بودم ، بغض به گلوم فشار میاورد ، نمیدونستم چیکار کنم !

در یک لحظه عقب گرد کردم و مسیر اومده رو برگشتم ، درو اتاقو که بستم فوری کلیدو از روی پاتختی برداشتم و درو قفل کردم ، دستم از روی قفل لیز خورد و کنارم افتاد ، از دست چپم که به در تکیه داده بودم لیز خوردم و روی زمین نشستم ،

سرمو به در تکیه دادم ، صداهاشونو به وضوح شنیدم :

- اوه کارلو این دختره کی بود ؟

- چرا شبیه کولی ها لباس پوشیده بود ؟

صدای مست کارلو ضعیف به گوشم رسید :

- مهم نیست ، ادامه بدید .

اشکی روی گونم چکید ، من تو این خونه امنیت داشتم ؟! نمیدونم اشتباه کردم که به جبران گذشته خواستم به حرف بابا گوش بدم ؟!

ای خدا خودت از من محافظت کن ، تو که میدونی من فقط خواستم اعتماد از دست رفته بابا رو به دست بیارم .

پلکام سنگین بود ولی خوابم نمیبرد ، میترسیدم تو خواب یه بلایی سرم بیاد ، عین جوجه به خودم میلرزیدم ،

خاطرات گذشته باز هم به سمتم هجوم میاورد و نمیزاشت لحظه ای آروم باشم ، بنده خدا شادی ببینه نتیجه یک سال درمان من به باد رفته عصبانی میشه .

هـــی شادی ، یادش به خیر ، در بدترین شرایط ممکن باهاش آشنا شدم ، هرچند اون هم دست کمی از من نداشت ، هر دو مصیبت زده و داغون بودیم منتهی اون تونست خودشو کنترل کنه ولی من نتوستم چون اون روانپزشک بود .

یهو به ذهنم رسید که بهش زنگ بزنم ، خودمو کشیدم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم ،

romangram.com | @romangraam