#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_130




پرستار از لبه تختم بلند شد و بعد از چک کردن سرم از اتاق خارج شد ،





من در بیمارستان چه کار می کردم ؟!





سعی کردم آخرین چیزی که در ذهنمه به خاطر بیارم ، وارد اتاقم شدم و روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد ،





بعد کابوس دیدم و وقتی چشم باز کردم اینجا بودم ،





کاش زودتر کارلو بیاد بفهم من اینجا چه می کنم ؟





خیلی زود دعام مستجاب و کارلو وارد شد ، دیدن یک چهره آشنا در غربت واقعا آرامشو به آدم برمی گردونه خصوصا در مکانی مثل بیمارستان ،





با دیدن چشم های باز من نفسی از سر آسودگی کشید و روی صندلی کنار تختم نشست :





- خوبی ؟





- خوبم فقط نمیدونم اینجا چه کار می کنم ؟!





- دو شب قبل که از مزرعه برگشتیم ...

romangram.com | @romangraam