#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_129
با شدت روی زمین پرتم کرد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش و با یک حرکت از تنش خارج کرد ، کم کم بهم نزیدک می شد و من از ته دلم فریاد زدم :
- خـــــــــدایـــــا نزار بی آبرو بشم .
کسی اسم منو صدا میزد و من از اونجا هر لحظه دورتر می شدم ، چشمامو که باز کردم منبع صدا رو تشخیص دادم ، یک خانم سپید پوش که بالای سرم نشسته بود :
- خوبی عزیزم ؟
- من کجا هستم ؟
- بیمارستان .
- من اینجا چه کار می کنم ؟
- حالت خوب نبود عزیزم و دوستت تو رو به اینجا آورد .
- دوستم ؟
- بله ، کارلو دلوکا .
romangram.com | @romangraam