#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_123






- ممنون برای کمک و همچنین از اینکه سنگینی منو تحمل کردی .





- از اونچه که فکر میکردم سبکتری .





و به سمت یکی از اتاق ها رفت .





مادربزرگ وارد شد :





- شاید باید بپذیرم که پیر شدم چون نتونستم به سرعت کارلو دنبال شما بیام .





لبخند زدم :





- به نظر من شما خیلی هم جوونی .





پسر ایتالیایی در حالی که جعبه کمک های اولیه دستش بود و به سمت من میومد گفت :





- لیدی ریتا از پیری حرف نزن که تنها بانوی جوان و زیبای این شهر شمایی .





romangram.com | @romangraam