#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_124


مادربزرگ که حالا فهمیده بودم اسمش ریتا هست جعبه رو از دست نوه اش گرفت :





- چشم آبیِ خوش زبون من .





و بوسه ای روی گونه کارلو نشوند ،





مادر بزرگ جلوی پای من روی زمین نشست و مچ پای راستمو در دست گرفت ، کمی محل آسیبو بررسی و آروم شروع به ماساژ دادن کرد ،





همزمان باهام حرف میزد :





- کارلو کودکی پُر از شیطنت بود ، مدام دچار آسیب می شد و مداواش همیشه به عهده من بود ، تو چشم های آبی رنگش که اشک جمع می شد و لپ های تپلش که می لرزید تمام وجودم فرو میریخت ، هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم و ندارم .





و ناگهان مچ پامو چرخوند و دردی وحشتناک سرتاسر پامو فرا گرفت و آخ بلندم به هوا رفت ،





پمادی از جعبه برداشت و در حالی که روی محل آسیب ماساژ میداد گفت :





- عسلم منو ببخش که بهت نگفتم میخوام چیکار کنم اما اگر می فهمیدی جز استرس چیزی نصیبت نمی شد .





نگاهم به بیرون مات بود ، سیاهی شب بی رحمانه ماه رو پنهان کرده و این بسیار برای ستارگان عاشق دلگیر بود ،



romangram.com | @romangraam