#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_120
مادربزرگ نگران بود :
- عسلم من میخوام کمکت کنم .
- اما برای شما سخته !
- از این حرف ها خوشم نمیاد .
و اجازه اعتراض به من نداد ، زیر بازومو گرفت و سعی کرد تکیه امو به خودش بده ، اما بدن ضعیف پیرزن مهربان توانایی کمک به من رو نداشت و نمی تونست من رو جابجا کنه ،
دستشو از دور بازوم باز کردم :
- مادربزرگ خواهش میکنم !
- پس وسط این مزرعه تو میخوای چه کنی ؟! من که توانایی کمک به تو رو ندارم ، به کارلو هم که اجازه کمک نمی دی ، دختر یک مقدار کوتاه بیا !
- آخه ...
romangram.com | @romangraam