#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_119




خم شدم و ساقه ی سبزی که دور مچ پای راستم پیچیده بود رو باز کردم ،





خواستم گامی بردارم که مچ پام تیر کشید و چهره ام از درد جمع شد ، کارلو پرسید :





- نمی تونی راه بیای ؟





- گمان نمی کنم !





- بگذار من کمکت کنم .





چشمامو بستم و سرمو جهت مخالف چرخوندم ، کارلو متوجه مخالفتم شد و با گام های بلند از من دور و به سمت خانه رفت ،





غرورم اجازه نداد صداش بزنم و جلوی رفتنشو بگیرم ،





هر لحظه درد پام بیشتر می شد و چند دقیقه ای بود که تنها مونده بودم ، چند باری سعی کردم خودم به تنهایی راه برم اما واقعا بدون اغراق درد پام اینقدر شدید شده بود که قادر به راه رفتن نبودم ،





مچ پام وَرَم کرده و پوست سفید رنگش قرمز شده بود ،





از دور مادربزرگو به همراه نوه اش در حال نزدیک شدن دیدم ،

romangram.com | @romangraam