#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_118


دولا شدم و کمی پاهامو ماساژ دادم و دوباره قدمی برداشتم ، اینبار بدون توجه به درد ادامه دادم و نزدیک کارلو بودم که نفهمیدم چی شد یکدفعه پای راستم پیچی خورد





و از پشت نزدیک به سقوط بودم که ناگهان با شدت زیاد به سمت بالا کشیده شدم و نگاهم در دو تیله آبی رنگ قفل شد ، فاصله ی خیلی کمی به اندازه یک وجب بینمون وجود داشت ،





نفسم در سینه ام حبس شده بود ، نگاهی به خودم انداختم ، بند های دو طرف مانتوم دور دست های پسر چشم آبی پیچیده شده و به همین طریق من رو نگه داشته بود ،





نگاهم بالا اومد و روی یقه پیراهن کارلو ثابت موند ، خدای بزرگ ! یامین دختر تو چه کردی ؟!





یقه پیراهنش دست آویز من برای جلوگیری از سقوطم شده بود و مچاله داخل مشت هایم فشرده می شد ،





صدای کارلو باعث شد نگاهم بالا روی صورتش بیاد :





- خوبی ؟





- خوبم .





- خیلی خب ، تعادلت رو حفظ کن و صاف بایست .





یقه اشو رها کردم و بالا اومدم ، ایستادم و بندهای مانتومو از دور دستش خارج کرد ،



romangram.com | @romangraam