#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_116




- چون عسلم از غذای تو نمی خوره !





به میان صحبت دو نفره شان آمدم :





- نه ، من دارم میخورم و اتفاقا طعم خوبی داره .





و با دستی لرزان تکه ای داخل دهانم گذاشتم ، مزه آشنای غذا بغض عجیبی به گلوم وارد کرد ،





چاقو و چنگال رو داخل بشقاب رها کردم :





- من واقعا میل ندارم ، ممنون .





و بدون اینکه منتظر عکس العملی بمونم از در خونه خارج شدم و به سمت مزرعه دویدم ...





نمیدونم چند ساعت بود که زانو به بغل وسط مزرعه سرسبز نشسته بودم و می گریستم ،





دلم یک دورهمی ساده 4 نفره طلب میکرد ،





اما دله دیگه زبون حالیش نمیشه !

romangram.com | @romangraam