#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_114






مادربزرگ به میان حرفش آمد :





- بهتره زودتر شروع کنی چون تا 3 ساعت دیگه هممون گرسنه می شیم .





به سختی خندمو کنترل کرده بودم که مادربزرگ من رو مخاطب قرار داد :





- بخند عزیزم ، چرا اینقدر مبارزه میکنی ؟!





با صدای بلند زدم زیر خنده ، مادربزرگ هم از خنده من خندش گرفت و منو همراهی کرد ،





خندم که تمام شد مادربزرگ رو به من گفت :





- عزیزم خنده های خیلی شیرینی داری ، همیشه بخند که صورتت رو زیباتر میکنه .





لبخندی زدم و تشکر کردم که صدای کارلو باعث شد نگاهم سمتش کشیده بشه :





- حرف های مادربزرگ همیشه عین حقیقته .





romangram.com | @romangraam