#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_111
- زمان جلو میره و ما باید قدر تک تک لحظات زندگی رو بدونیم عسلم .
گونه اشو بوسیدم و بوسه ای هم از سمت پیرزن شیرین دریافت کردم ،
صدای کارلو باعث شد از مادربزرگ فاصله بگیرم :
- مادربزرگ فکر میکنم من نوه شما هستم نه یامین !
مادربزرگ از حسادت یک مرد بالغ خنده ای کرد و من کامل عقب رفتم و اینبار کارلو جای منو در آغوش پیرزن مهربان گرفت .
روی دیوارهای چوبی خانه تابلوهای زیبای رنگ روغن نصب شده بود ، تابلوهایی بسیار شبیه به واقعیت که نشان از مهارت بالای دستان نقاش می داد ،
برکه های آبی رنگ اینقدر زیبا در یک جنگل سر سبز خلق شده بود که نا خودآگاه صدای پرندگان به گوش می رسید ،
یا خوشه های یاقوتی رنگ انگور که برق آن دل هر بیننده ای رو به هوس می انداخت که دست دراز کند و بخواهد یک دانه از خوشه بچیند تا طعم شیرین آن در بند بند وجودش رخنه کند ،
محو زیبایی های تابلو بودم که مادربزرگ مرا به نشستن دعوت کرد ،
romangram.com | @romangraam