#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_110
- خب خونه مادربزرگ خارج از شهره .
نفسی از سر آسودگی کشیدم .
منظره ای که می دیدم بی نظیر بود ، یک مزرعه سبز و زیبا که با تلالو نور خورشید بسیار زیباتر به نظر می رسید ،
زندگی در اینجا یعنی یک زیست کردن واقعی !
خانه چوبی روبروی مزرعه باعث شده بود یک سوژه بسیار ناب برای عکاسی یا نقاشی به وجود بیاد ،
اگر نقاش یا عکاس بودم حقیقتا این سوژه بکر رو از دست نمی دادم !
مادربزرگ از درب خانه برای خوش آمدگویی بیرون آمد و من تازه فهمیدم چقدر دلم تنگ آغوش مهربان این پیرزن بوده ام ، اصلا دلم نمیخواست از این آغوش پُر مهر جدا بشوم ،
آروم گفتم :
- نمیشه زمان همینجا متوقف بشه ؟
کمرمو نوازش کرد :
romangram.com | @romangraam