#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_109


با بالاترین سرعت ممکن دست و صورتمو شستم و لباس مناسبی پوشیدم ،





وارد پذیرایی که شدم کارلو لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن روی مبل نشسته بود ،





پس با هم هماهنگ کرده بودن جز من !





صبح به خیری گفتم و پاسخ شنیدم ، صبحانه ی کمی خوردم و به همراه کارلو به سمت خانه مادربزرگ حرکت کردم .





راه کمی زیاد شده بود ، کم کم از شهر خارج شدیم ، نگران شدم :





- کجا داریم می ریم ؟





- فکر میکردم مادربزرگ باهات تماس گرفته باشه !





- بله ، اما گفت بیاید خونه من .





- من هم دارم همین کارو می کنم .





- ما که از شهر خارج شدیم !



romangram.com | @romangraam