#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد
#رمان_خدا_عشق_را_واسطه_کرد_پارت_11
بعد هم بهش مهلت ندادم و از کلاس بیرون اومدم ، صدای شیما رو شنیدم که بلند میگفت :
- یامی یواشتر منم بهت برسم .
×××
بغض به گلوم چنگ میزد ، حتی از یادآوریشون هم عذاب میکشم ، نفس لرزانی کشیدم و کارمو زود تموم کردم و با حوله از حمام خارج شدم ،
لباسای راحتی ولی پوشیده تنم کردم ، من دیگه یامی نیستم بلکه یامین هستم ، دختری که اعتقاداتش از جونش براش مهمتره ،
پا به سالن که گذاشتم چشمام گرد شد و فوری سرمو پایین انداختم ، کارلو با شلوارک و بالا تنه برهنه روی مبل نشسته بود و با موبایلش حرف میزد .
روی مبل نشستم و سعی کردم نگاهم روی دستام باشه ، ناخودآگاه پوزخندی روی لب هام نقش بست ،
صدای شیما از دورترین نقطه از سه سال پیش تو گوشم پیچید :
- اوه یامی این مسخره بازیا چیه ؟ سعید فقط خواسته دستتو بگیره ، یعنی از همین اول که سر یه دست گرفتن این کولی بازیا رو درآوردی نکنه دو روز دیگه سر یه ماچ و بوس میخوای مامانتو بیاری دانشگاه ؟!
با شنیدن اسمم حواسم جمع شد ولی نگاهم بالا نیومد :
- یامین حواست به من هست ؟
- بله بفرمایید .
- ولی واضحه حواست به دستاته نه به من چون اونا رو نگاه میکنی .
- خیر ، من حواسم به شماست منتهی نمیتونم نگاهت کنم .
- چرا ؟
- چون نگاه کردن به نامحرم مخصوصا بدن برهنش در اسلام گناهه .
- اوه چقدر دین اسلام مشکل و سخته ، خیلی خب من الان لباس میپوشم و میام .
صدای قدم هایی که ازم دور میشد رو شنیدم ، سرم رو بلند کردم ، خیلی زود کارلو با تی شرت و شلوار سفید اومد ،
سرجای قبلش نشست و گفت :
- خب یامین من میخوام در مورد این مدتی که قراره با هم زندگی کنیم حرف بزنم ،
من همیشه به استقلال و حریم شخصی و همینطور اعتقادات دیگران احترام گذاشتم و میگذارم و همین انتظارو از دیگران دارم ، الان من به خاطر احترام به تو لباس پوشیدم همینطور سگم که خیلی برام عزیزه همراه خودم نیاوردم پس تو هم پاسخ این احترام رو به درستی بده ، در طول مدتی که اینجا زندگی کنی متوجه میشی که در برنامه هات دخالتی نمیکنم و فقط چون در این کشور غریب هستی راهنماییت میکنم ، پس مثل دو دوست در کنار هم زندگی کنیم بهتره .
نفسی کشیدم و گفتم :
- من با حرفت موافقم فقط باید بگم که لمس کردن جنس مخالف هم در اسلام گناهه ، لطفا دیگه مثل امروز تو ماشین به من دست نزن .
×××
- من آماده ام .
نگاهش از روسریم شروع شد و در نهایت روی کفشم تموم شد ، دوباره نگاهش بالا اومد و اینبار به چشمام خیره شد و گفت :
- شغلت در ایران مدلینگ بود ؟
romangram.com | @romangraam