#خیابان_یکطرفه_پارت_9
– چرا چیزی نگفتی مادر ؟
بی توجه به گلی از اتاق بیرون زدم و به سمت پله های گوشه ی سالن رفتم . نباید معطلش میکردم . سریع وارد اتاقم شدم . چهار سال بود که من و نخواسته بودن . حالا چه اصراری بود که برگردم کنارشون ؟
گلی پشت سرم میومد و تند تند حرف میزد :
– اینجا خونته . کسی نمیتونه واست تکلیف مشخص کنه .
دستم و داخل پالتوی مشکیم فرو بردم . موهام و با کش ساده بستم و شالم و روی سرم انداختم . نگاهم به دستای گلی افتاد تند تند لباسام و توی چمدون میریخت . خودش هم از یزدان میترسید اونوقت انتظار داشت من مقابلش وایسم ؟
– زنگ میزنم به میرزایی میگم .
وحشت زده گفتم :
– این کار و نکن .
زیپ چمدون و کشید و گفت :
– چرا ؟ باید بدونه اینا چیکار میکنن . وکیله . باید ازت محافظت کنه .
– گلی . بس کن .
دست دراز کردم چمدون و بگیرم گلی عقب کشید و گفت :
– خودم میارم برات . رنگ به رو نداری .
اصرار نکردم . عادت کرده بودم بهم ترحم کنن .
romangram.com | @romangram_com