#خیابان_یکطرفه_پارت_10

قدمام لرزون روی پله ها نشست . میدونستم بیخود این وقتِ شب دنبالم نمیان . میدونستم یه خبریه . کنار در نگاهم به ماشین یزدان افتاد . هراسون برگشتم سمت گلی :

– گلی . . .

– جانِ گلی ؟

لبم و به دندون گرفتم . صدایی ازم در نیومد .

– نگران نباش . به میرزایی زنگ میزنم . نترس .

گلی با چشمای نگران بدرقه ام کرد . ساعت از ۱۱ گذشته بود . تاریکی شب همیشه من و میترسوند . سریع سوار ماشین یزدان شدم . نگاهش به گلی بود که دم در وایساده بود . دور زد و از کوچه بیرون رفت . در همون حال زمزمه کرد :

– گلی دیگه کاری تو این خونه نداره . باید حق و حقوقش و بدیم بره .

آقاجون که نیست گلی هم بره ؟

– چی شده این وقتِ شب ؟

صدای زیور بود یزدان انقدر قد بلند و چهار شونه بود که کامل بتونم پشتش قایم بشم . اما این قایم شدن زیاد طول نکشید . کنار رفت و به من که با چمدون سنگین افتان و خیزان راه میرفتم اشاره کرد :

– بیا تو .

قیافه ی ژولیده و خواب زده ی زیور توی اون روبدوشامبرِ زرشکی دیدنی بود .

– چه خبر شده ؟

حالا بابا هم به جمعمون اضافه شده بود . دستش روی شونه ی ظریف زیور جا خوش کرده بود . یزدان بدون توجه بهشون روی مبلی نشست و گفت :


romangram.com | @romangram_com