#خیابان_یکطرفه_پارت_11
– مگه نمیخواستین حرف بزنین ؟ خب آوردمش حرف بزنین دیگه .
زیور بی توجه به حرف یزدان به زینب خدمتکارِ خونه دستور داد :
– قهوه برامون بیار .
زینب که خواب آلود به نظر میرسید موهاش و تند جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت . من هنوز چمدون به دست کنار دیوار وایساده بودم .
– این وقتِ شب اومدی حرف بزنیم ؟ خُل شدی پسر ؟
یزدان سیگاری برداشت و عصبی آتیش زد :
– آره ! با وصیت نامه ی بابای جناب عالی خُل هم باید بشم . ببین من حالیم نیست الان ساعت چنده ! تکلیفِ من و مشخص کن تا برم !
بابا ابروهاش و تو هم کشید . هر چی در مقابل زیور از خودش اراده ای نداشت در عوض سر من و یزدان جبران میکرد ! تقریبا فریاد زد :
– تکلیفت مشخصه . میتونی بری !
یزدان از جا بلند شد . سینه به سینه ی بابا وایساد :
– حرفِ آخرته ؟
زیور خودش و وسط انداخت . موهاش و با ناز پشت گوشش برد و گفت :
– چرا مثل خروس جنگی به جونِ هم افتادین ؟
بعد دستش و پر عشوه روی سینه ی بابا گذاشت و گفت :
romangram.com | @romangram_com