#خیابان_یکطرفه_پارت_12

– بابک جان آروم باش .

بابا سریع عقب کشید . یزدان نگاهش هنوز خشم داشت . کسی حتی به منِ چمدون به دست توجهی نمیکرد !

زیور بابا رو روی مبلی نشوند و رو به یزدان گفت :

– توام بشین یزدان .

یزدان اما با سرسختی سر جاش وایساد . زینب سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد . زیور با دیدنش سریع گفت :

– سینی رو روی میز بذار خودمون برمیداریم . تو یسنا رو ببر بالا .

بعد رو به من اضافه کرد :

– بهتره لباسات و عوض کنی .

زینب حرف گوش کن سینی رو رها کرد و کنارم وایساد . زیور داشت آدرس یکی از اتاقا رو میداد . عجیب بود که حرفی از اتاقِ سابقِ خودم نمیزد . حتما اونجا رو هم داده بود به شهراد . اسمش بی اراده تمام عضلاتم و منقبض کرد . پشت سر زینب مثل بره ی مطیع به راه افتادم .

از پله هایی که گرد پیچ خورده بود و به طبقه ی دوم میرسید بالا رفتم . اتاق اول و دوم و رد کردیم . اتاق سوم همون خلوتگاه همیشگی من بود که زینب بی توجه ازش رد شد اما نگاه من روی در بسته ی اتاق موند . فقط یه اسم توی سرم چرخ میخورد ” شهراد ”

زینب جلوی اتاق آخری وایساد و اشاره ای بهم کرد :

– بفرمایید داخل .

آروم قدم داخل اتاق گذاشتم . اینجا برام غریبه بود . اتاق قبل از اینها متعلق به یزدان بود و من هیچ وقت حق نداشتم پا توش بذارم . زینب نگاهی بهم انداخت و گفت :

– چیزی نمیخواین ؟


romangram.com | @romangram_com