#خیابان_یکطرفه_پارت_7

صدای زنگ خونه اومد . خودم و بیشتر توی صندلی جمع کردم . یک هفته از رفتنش گذشته بود . چطور دلش اومد من و تنها بذاره ؟ مگه نمیدونست تا آخر عمرم بهش احتیاج دارم ؟

– یزدان جان چی شده مادر ؟ یه دقیقه وایسا . ببینمت پسرم . آخه چرا انقدر عصبانی هستی ؟

پنجره بسته میشه شب میرسه چشام آروم نداره تو میدونی

اگه امشب بگذره فردا میشه مگه فردا چی میشه تو میدونی

صدای هراسون گلی هم زمان شد با تپش تند قلبم . ترسون خودش و به سینه میکوبید . یه خبری شده بود . یه اتفاق بدی میخواست بیفته !

در اتاق با ضرب باز شد و به دیوار خورد . یزدان تمام قد تو چارچوب پیدا شد . چشمام و هراسون بهش دوختم . خودم و توی صندلی بیشتر جمع کردم . فریدون همچنان از دردِ من میخوند . نگاه یزدان دلم و بیشتر لرزوند .

عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو میدونی

هر چی بهش میگم تو آزادی دیگه میگه من دوست دارم تو میدونی

– خیالت راحت شده لم دادی اینجا ؟

سکوت کردم . دسته های صندلی رو میون پنجه هام فشردم . گلی پشت سرش وایساده بود و لبش و بین دندوناش فشار میداد . با وجودِ پلیورِ یقه اسکی که پوشیده بودم بازم سردم بود . دوباره صداش بلند شد :

– پاشو لباسات و بپوش باید بریم جایی .

گلی خودش و بین من و یزدان انداخت . مطمئنا به خاطر این بود که از یزدان کتک نخورم !

– یزدان جان یه دقیقه بشین . چی شده آخه این وقتِ شب ؟

– دیگه آقاجون مرده لازم نکرده اینجا بمونه . برمیگرده خونه بابا !


romangram.com | @romangram_com