#خیابان_یکطرفه_پارت_60

تبسم خندون دستی به بازوی شهراد کشید و گفت :

– همیشه به گردش و خوش گذرونی .

صدای یزدان اومد شهراد به سمتش قدم برداشت :

– دلمون پوسید از بس هی سراغت و گرفتیم و نبودی !

شهراد یزدان و بوسید :

– بیشتر واسه مرگِ حاجی برگشتم نشد به موقع بیام اما بالاخره خودم و رسوندم .

مزخرف بود ! مرگ آقا جون برای هیچ کدومشون ذره ای اهمیت نداشت ! تبسم به حرف اومد :

– ناراحت کننده بود !

نگاه پر از تنفری به تبسم دوختم و بعد سریع چشمام و دزدیدم . زیور و بابا هم به جمعشون اضافه شدن انگار دیگه کسی من و نمیدید . چند لحظه بعد برای شام صدامون زدن میلی به غذا نداشتم اما واسه خالی نبودن بشقابم یکم غذا کشیدم . کسی حواسش به من نبود اینجوری حسم بهتر بود . تازه داشتم احساس امنیت میکردم که صدای شهراد غافلگیرم کرد :

– تو واقعا دلت نمیخواد برگردی اینجا همه پیش هم باشیم ؟ خانواده باید دور هم باشن!

نیشخندش روی اعصابم بود . از جا بلند شدم بشقابم و یه گوشه گذاشتم و زمزمه کردم :

– من خونه دارم .

– خونه ی حاجی ؟ اینجا خونه ی توئه . پیش پدرت و شراره .

منتظر جوابم موند اما چیزی نگفتم تکیه ام و به دیوار دادم که سُر نخورم و بیفتم . بابا هم به جمعمون اضافه شد :


romangram.com | @romangram_com