#خیابان_یکطرفه_پارت_59

صداش من و از جا پروند :

– یسنا . کجایی ؟

از فکر و خیالِ گذشته بیرون اومدم و خودم و توی مبل جمع کردم . نگاهش به تک تک حرکاتم بود .

– چیزی میخوری برات بیارم ؟

سرم و به علامت نه تکون دادم . با نیشخندی که روی لبش نشسته بود تکیه داد به مبل :

– خیلی وقت بود ندیده بودمت . اون شب تو بهشت زهرا شک داشتم خودت باشی . میدونی که چند ماهی ایتالیا بودم نشد برای مرگِ حاجی بیام . اون شب تازه رسیده بودم ایران اولین کاری که کردم اومدم سر خاکش . خیلی بهش بدهکارم !

عصبی بودم و پر حرص تمامِ نفرتی که داشتم و توی چشمام ریختم و نگاهش کردم . لبهام از هم باز نمیشد وگرنه بهش میگفتم که آقاجونم متنفر بود از این حاجی گفتنش . . . حالش به هم میخورد از سر و ظاهر و تیپش . . . اما لبهام و بیشتر روی هم فشار دادم !

– چرا چیزی نمیگی ؟ مدیر عامل شدی ما رو تحویل نمیگیری ؟

– شهراد بالاخره افتخار دادی ببینیمت ؟

شهراد با دیدنِ تبسم چشماش برقی زد و از جا بلند شد دستش و توی دست گرفت و لبخند به لب گفت :

– ببین کی به کی میگه !

– بالاخره دل کندی از دیارِ غربت ؟

شهراد خندون دستش و توی جیبش فرو برد :

– دلم نمیخواست بیام . واقعا بی نظیر بود .


romangram.com | @romangram_com