#خیابان_یکطرفه_پارت_58
نگاهم خیره روی صورتش موند . با یکم مکث دوباره خودش گفت :
– بیشتر به خاطر خودت میگم .
حواسم رفت سمت بچگیام اون وقتایی که یزدان کاری رو فقط به خاطر من انجام میداد . . . اما الان اعتماد سابق و بهش نداشتم . . .
– میرزایی کمک میکنه .
یزدان زیر لب غر زد :
– مرتیکه ی خرفت !
از ته قلبم از توهینی که به میرزایی کرده بود ناراحت شدم اما همچنان سکوتم و حفظ کردم . زیور از جا بلند شد و به سمت یکی از دوستاش رفت چند لحظه بعد هم تبسم و یزدان از جا بلند شدن و با آهنگ آرومی که صداش توی فضا پیچیده بود نرم و آروم خودشون و تکون دادن . بابا هم به دنبال زیور بود و دوباره این من بودم که وصله ی ناجورِ اون جشن بودم . به سرم زد از جا بلند شم و پا به فرار بذارم . دستام و روی مبل فشار دادم بند بند انگشتام به سفیدی میزد . دنبال یه موقعیت خوب بودم . این جمع هیچ چیزِ سرگرم کننده ای برای من نداشت !
– یسنا ! چقدر خوشحالم دوباره میبینمت .
سرم و به شدت برگردوندم حس کردم گردنم شکست . ترس تو وجودم نشست . آروم قدم زد و مقابلم نشست :
– اون شب خیلی زود رفتی . خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم .
گلوم خشک شده بود . جوابی نداشتم به حرفاش بدم . فقط و فقط صدای بچگی هام توی گوشم زنگ میخورد :
– من کاری نکردم . . . ولم کن . . . من چیزی نگفتم . . . تو رو خدا . . .
گریه هایی که میکردم . موهای بلندم میون دستاش فشرده میشد و کسی نبود نجاتم بده . فقط فریاد میزد :
– احمق کوچولو ! فکر کردی باور میکنم ؟ به جز تو دخترِ خنگ کسی تو خونه نبود . حالیت میکنم !
romangram.com | @romangram_com