#خیابان_یکطرفه_پارت_57
– حاضرم .
بابا دست زیور و کشید و با خودش برد مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادم وارد سالن اصلی شدن تمام مدت از پشت به لباسِ قرمز و مشکیِ زیور خیره مونده بودم . قد لباس به اندازه ای بود که پای سفیدش و به نمایش بذاره . دندونهام و روی هم فشار دادم . . . بابا فقط با مامان مشکل داشت . . . زیور آزاد بود . . . زیور راحت بود . . .
– یسنا عزیزم . . .
سرم و بالا گرفتم از دیدن تبسم خوشحال نبودم بیشتر اون حجمِ گردی که مقابلم بود توجه ام و جلب کرده بود . تو آغوش تبسم فرو رفتم و سعی کردم به این فکر نکنم که کی عزیزِ تبسم شده بودم !
بعد از اون یزدان بود که سعی میکرد حال و هوای عصبیش و ازم پنهون کنه و به جاش مهربونی خرجِ خواهرش کنه !
چشم چرخوندم بین جمعیتی که اونجا حضور داشتن و مطمئنا نصف بیشترشون حتی من و نمیشناختن ! خوشحال بودم که خبری از شهراد نیست .
– یسنا بیا میخوام به چند تا از دوستام معرفیت کنم .
دستم و مشت کردم دلم نمیخواست برم اما . . . از جا بلند شدم بابا برای اولین بار به فریادم رسید :
– شراره جان بذار یکم دیگه مراسم معارفه رو انجام میدیم .
زیور خیالش راحت شد و نشست . یزدان بی طاقت بالاخره سر حرف و باز کرد :
– چه خبر از کارخونه ؟
نگاهم به سمتش کشیده شد :
– همه چی خوبه .
– میدونم خسته شدی . بهتر نیست کار و به یکی بسپری که وارد تره ؟
romangram.com | @romangram_com