#خیابان_یکطرفه_پارت_56

– کاش میرزایی بود .

– جمع خانوادگیه . اون پیرمرد کجا بیاد آخه ؟

حرف حق میزد . قدمام و سست و نامطمئن برداشتم سوار ماشین شدم و امید به راه افتاد . تا آخرین لحظه نگاهم به گلی بود . کاش حداقل گلی میومد . . . من تنها چیکار کنم ؟

صدای آهنگ عجیبی از ماشین میومد که روی اعصابم خط مینداخت اما بی حرف تکیه ام و به صندلی دادم و چشمام و بستم . سعی میکردم خودم و تا رسیدن به خونه ی پدری آروم کنم ! میرزایی قبلا هشدارهای لازم و بهم داده بود . حتما الان اونم به اندازه ی من ترسیده و نگرانه ! من به خاطر خانواده و آغوش گرمشون ! و میرزایی به خاطر اموال آقاجون و زحمت چند ساله اش .

چند دقیقه بعد امید ماشین و جلوی در ورودی نگه داشت . خیلی آروم پیاده شدم نگاهم چرخ خورد و دور تا دور باغ گشت . یکم باید آروم میشدم .

– حالتون خوبه ؟

صدای امید بود . سرم و تکون دادم و قدم برداشتم . لپام و پر از هوا کردم . نگاهم به در خونه بود که یک دفعه جلوی چشمام بابا و زیور ظاهر شدن ناخودآگاه لپام از هوا خالی شد . دست زیور دور بازوی بابا حلقه بود . مامان هیچ وقت اجازه پیدا نکرد برگرده . . . خیلی زود زیور جاش و گرفت . . . خیلی زود از این خونه دل کند . . . همش به خاطر زیور بود . . . همش به خاطر این محبت های عجیب و غریبش بود . . . همش تقصیر همین دست حلقه شده بود . . .

– خوش اومدی یسنا !

صدای جدی و بمِ بابا توی گوشم زنگ زد نگاهش کردم . زیور سریع دستش و از دور بازوی بابا برداشت و به سمتم گرفت نگاهم کشیده شد به سمتش . مقصر همین دستش بود . . . دستم و میونِ دستاش گذاشتم ناخنهاش لاکِ قرمز خورده بود .

جلوتر اومد و سرد گونه ام و بوسید . بعد از اون بابا همین کار و تکرار کرد . تنها صدایی که از گلوم بیرون اومد سلام بود . انقدر سرد و با مکث ادا شد که بهتر بود اصلا گفته نمیشد !

– زینب پالتو و شالت و میگیره . اگر هم میخوای تجدید آرایش کنی . . .

یکم به صورتم نگاه کرد و بعد سریع پشیمون شد لبخند مصنوعیش عمیق تر شد :

– حاضر شدی بیا پیشمون .

جلوی چشمشون پالتوم و از تن بیرون آوردم و شالم و از سرم کشیدم دستای زینب منتظر بود لباسارو به سمتش گرفتم و دستی به موهام کشیدم زمزمه کردم :


romangram.com | @romangram_com