#خیابان_یکطرفه_پارت_5
– چی ؟!
صدای پرسشگر یزدان بود . پشت سرش صدای تبسم به گوشم رسید . عجیب بود که تا این لحظه ساکت مونده بود !
– یزدان این چی میگه ؟
صدای بابا تو همهمه و جیغ و دادِ زیور گم شد . میل شدیدی داشتم که دستام و روی گوشام بذارم . اما به جاش انگشتام و و مشت کردم و روی زانوم گذاشتم .
– اجازه بدین . . .
صدای میرزایی بود اما راهی به جایی نمیبرد . چیکار کردی آقاجون ؟ مگه من چه بدی بهت کرده بودم ؟ درست بود این کار ؟ کاش زودتر برم خونه . دلم میخواست صفحه ی زندون دل از فریدون فروغی رو میذاشتم و روی صندلی نانویی آقاجون تاب میخوردم . از گلی هم میخواستم برام دمنوش درست کنه . از همونایی که به قولِ خودش آقاجونِ مریض احوال و سر پا میکرد !
– این دختر هنوز نمیتونه خودش و جمع کنه . چه برسه به اموالِ آقاجون و !
صدای یزدان بود . بلند و رسا اعتراض میکرد . رگ گردنش باد کرده بود و صورتش قرمز به نظر میرسید . تبسم عصبانی بود . زیور کم مونده بود میرزایی رو کتک بزنه . بابا تمام مدت دستش حلقه شده بود دور بازوی زیور و با قربون صدقه سعی میکرد آرومش کنه . نمیفهمید که این زن نقشه برای اموال باباش کشیده ؟! اینارو نمیدید ؟!
نفسم و حبس کردم . جرات نداشتم بین این همه قیل و قال ابراز وجود کنم . صدای میرزایی که تمام مدت سعی داشت همه رو آروم کنه به گوشم میرسید . برگه ی وصیت نامه ی آقاجون روی میز افتاده بود .
من نه قدرتش و دارم نه میتونم و نه میخوام که همه ی اموال به نامم باشه . آقاجون این همه مدت نفهمید ؟
– یسنا سنی نداره . نمیتونه . . .
میرزایی پر اخم بین حرف بابا پرید :
– ایشون ۱۸ سالشون تموم شده . به سن قانونی رسیدن و میتونن از عهده ی اداره ی اموال بر بیان . آقای بزرگمهر اینطور صلاح دونستن که . . .
صدای زیور حواسم و پرت کرد :
romangram.com | @romangram_com