#خیابان_یکطرفه_پارت_47
دستم به سمت لبم رفت عصبی پوسته اش و میکندم و نگاهم و به سنگ قبر میدوختم .
– گفتی بعضی وقتا آدما دنیاشون عوض میشه . . . گفتی سعی میکنن اون چیزی بشن که باید . نه اون چیزی که میخوان . . . من نمیخوام عوض شم . . . من اون همه ثروت و نمیخوام . . . میدونستی خودت . . . باید عصبانی باشم ازت . . . تو میدونستی من چقدر از بابا و یزدان دورم . . . میخواستی دور ترم کنی ؟
لرز به تنم نشسته بود . سرمای زمین به بند بند تنم نفوذ کرده بود .
– عصبانیم ازت به خاطر وصیت نامت . . . به خاطر پسرت . . . به خاطر اینکه یکم از پدر بودنِ خودت و تو وجود اون نذاشتی . . . عصبانیم ازت به خاطر اینکه گذاشتی زن بگیره و بچه دار شه . . . من بابتِ همه ی ناراحتی های زندگیم ازت عصبانیم . . .
صدام از حالتِ زمزمه یکم بالاتر رفته بود . تمام غم و ناراحتی این ۴۰ روز رفتنش و میخواستم یک دفعه سرِ سنگِ قبرش خالی کنم . . .
– باید با میرزایی حرف بزنم . . .
چتری هام و کنار زدم و صاف نشستم :
– باید برم بهش همه چی و بگم . خواسته ی من این نیست . باید بهش بگم که چی میخوام . . . باید . . .
– چیو میخوای به میرزایی بگی ؟
تقریبا با شنیدنِ این صدای آشنا از جا پریدم . پشتم به دیوار خورد و نگاهم به در ورودی مقبره . شهراد تمام قد مقابلم وایساده بود . موهای خرمایی روشنش زیر نور روشن تر به نظر میرسید . چشمای عسلی رنگش هنوزم برام ترسناک ترین چشمای دنیا بود . قد بلندش کاملا چهارچوبِ در و پوشونده بود ! به کمکِ دیوار از جا بلند شدم . زبونم بند اومده بود ابروش بالا پریده بود و مثل همیشه خبیثانه زل زده بود به صورتم :
– داشتی میگفتی . آخ ببخشید پارازیت شدم ؟
جلوتر اومد و نگاهش و به قبر آقاجون انداخت . پشتم و بیشتر به دیوار فشار دادم . ترس تمامِ بدنم و گرفته بود . خم شد و با انگشت ضربه ای به قبر زد :
– ای نور به قبرت بباره حاجی . با این وصیت نامت دست همه رو گذاشتی تو پوست گردو و رفتی !
به پاهام حرکتی دادم تا به سمت در برم :
romangram.com | @romangram_com