#خیابان_یکطرفه_پارت_45

– میرم پیش آقا جون .

سریع از جا بلند شد میل و کلافِ کاموا رو روی مبل گذاشت و گفت :

– این وقت شب ؟ بذار فردا صبح با هم میریم .

– امید و صدا میکنی ؟با اون میرم .

این پا و اون پا کرد و با قیافه ی درهم جواب داد :

– نمیترسی ؟ هوا تاریکه . بذار صبح .

زل زدم به نگاهِ مهربونش .

– از چی بترسم ؟ از مرده هایی که حرکت نمیکنن ؟ باید از این زنده ها ترسید !

گلی نفس عمیق کشید :

– بشین تا امید و صدا کنم داشت شام میخورد .

سر تکون دادم و کنار شومینه نشستم . چند دقیقه ای انتظار کشیدم تا بالاخره امید اومد و با هم به راه افتادیم . گلی از شبهای بهشت زهرا وحشت داشت اما من نمیترسیدم . از چی باید میترسیدم ؟ گلی از بابا و یزدان نمیترسید اما از مرده های بهشت زهرا میترسید . به نظر من برعکسش درست تره ! باید از بابا و یزدان میترسید . . . باید از شهراد میترسید . . .

صدای امید تو گوشم نشست :

– رسیدیم .

سر کج کردم و از شیشه ی کناریم نگاهی به مقبره ی خانوادگیِ بزرگمهر ها انداختم . در ماشین و باز کردم و آروم پیاده شدم . از همون جا هم میتونستم آرامشِ حضورِ آقاجون و حس کنم .


romangram.com | @romangram_com