#خیابان_یکطرفه_پارت_44

– فردا شب ساعت ۷ بیان دنبالتون ؟

دل و به دریا زدم :

– نمیتونم خداحافظ .

سریع گوشی و قطع کردم . میرزایی خیره نگاهم میکرد . با شرمنده ترین لحن گفتم :

– خراب کردم ؟

نفسش و پر صدا بیرون داد و چیزی نگفت ادامه دادم :

– میگه بریم در موردِ کار حرف بزنیم میگم بیا اینجا میگه از محیطِ اداری خوشم نمیاد . یعنی چی ؟ بعد میگه ۷ بیام دنبالت ! خوشم نمیاد ازش !

– پدر بزرگتم خیلی قرارای کاری میذاشت !

لبهام و به هم دوختم ! مسلما نه با یه پسرِ جوون و نه ساعتِ ۷ شب ! تازه دنبالشم نمیومدن من این و مطمئنم چون همیشه امید نگهبان و راننده خونه این طرف و اون طرف میبردش !

نفسم و بیرون فوت کردم چتری های کوتاه شدم که روی پیشونیم جا خوش کرده بود با این حرکت بالا رفت و دوباره روی پیشونیم نشست . صدای در اتاق اومد سریع شالم و روی سرم انداختم . میرزایی اجازه ی ورود داد و معروفی با کوهی از پرونده و وسایل پا به اتاق گذاشت حتم داشتم میرزایی کمر به قتلِ من بسته !

شالم و روی سرم انداختم و موبایلم و سُر دادم توی جیبم . پله ها رو سریع پایین رفتم نگاهم به گلی افتاد گوشه ای نشسته بود و قلاب بافی میکرد . دستام و تو جیبِ پالتوم فرو بردم و گفتم :

– امید کجاست ؟

نگاهش روی من ثابت شد :

– خیر باشه ! شال و کلاه کردی .


romangram.com | @romangram_com