#خیابان_یکطرفه_پارت_41

نفسم در نمیومد کل مکالماتشون و تو سکوت شنیدم هر چی یزدان دور تر میشد نفس کشیدن برای من آسون تر میشد . . . به این مزاحمت های گاه و بیگاهش عادت کرده بودیم . هممون خوب میدونستیم چی میخواد . چقدر تمایل داشتم تمام خواسته اش و کف دستش بذارم و مثل همیشه که تو زندگیشون نبودم خودم و بیرون بندازم . . .

*******

– به شرکتِ مهر نیکان زنگ زدی ؟

با گیجی خودکاری که دستم بود و پشت گوشم زدم احساس میکردم توی دستم اضافیه و سنگینی میکنه . نگاهی به میرزاییِ منتظر انداختم و گفتم :

– معروفی نباید بزنه ؟

میرزایی محکم به پیشونیش کوبید :

– طرف مدیر عامل شرکته ! معروفی بهش زنگ بزنه ؟

– کار خاصی قرار نیست انجام بشه که یه اطلاع رسانیه !

– زنگ بزن و یه خودی نشون بده .

قیافم و کج و کوله کردم هیچ از این نیکان خوشم نیومده بود . ترجیح میدادم طرف حسابش منشی پر فیس و افاده ام باشه تا خودم ! گوشی و برداشتم دو تا بوق خورد و از بین سر و صدایی که از اون سمت خط میومد صداش به گوشم رسید :

– بله بفرمایید ؟

– نیکان ؟

با کوبیده شدن دست میرزایی به پیشونیش سریع و دستپاچه تصحیح کردم :

– آقای نیکان ؟


romangram.com | @romangram_com