#خیابان_یکطرفه_پارت_39
ابروهاش و تو هم گره کرد :
– چی چی و نریز ؟ پوست و استخون شدی . معلوم نیست این میرزایی تورو میبره واسه کار یا اسیری ! هیچی پیدا نمیشه اونجا بخوری ؟
سوالش خنده دار بود من هر روز تو منبع شکلات و بیسکوییت پا میذاشتم !
– هست . من سیر شدم دیگه نمیتونم بخورم .
– تا بشقابت و تموم نکنی نمیذارم بری .
– گلی !
چشم غره رفت از تنها کسی که هیچ وقت نترسیده بودم گلی بود و بس ! هر کس پا توی زندگی من میذاشت یه ترسی رو تو دلم میکاشت اما گلی . . . حتی آقاجون هم بعضی وقتا ترسناک میشد ! وقتی میگفت کاری باید انجام بشه باید میشد ! اما از وقتی که از دستورش سرپیچی میکردی . . .
صدای بوق ماشین که از تو حیاط میومد نگاه خیره ی گلی رو از روی من برداشت :
– کیه این وقتِ شب ؟
از خدا خواسته دست از خوردن کشیدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم . نگاهم و به پنجره ی سر تا سریِ سالن انداختم به خوبی میتونستم ماشینِ یزدان و تشخیص بدم . آب توی گلوم پرید لیوان و سریع روی میز گذاشتم و سرفه کنان به سمت اتاقم دویدم . نفهمیدم پله ها رو چجوری بالا رفتم وقتی به سنگرِ امنِ اتاقم رسیدم کلید و توی قفل چرخوندم و پشت به در روی زمین نشستم . هنوزم تک سرفه میزدم . دستای یخ بستم و تو هم قلاب کردم و نگاهم و توی تاریکی شب به نقطه ی نامعلومی دوختم . میرزایی ازم خواسته بود تا جایی که میشه با یزدان رو به رو نشم . میخواست همه چی و از چنگم در بیاره و من از ته دل خوشحال میشدم اگه این کار و میکرد اما میرزایی بهم اخم کرده بود . . . . داد زده بود . . . حتی حس میکردم میل شدیدی داشت که من و بزنه ! میگفت این کارخونه حق توئه . . . اون پول و اون خونه ها و اون زمینها و . . .
تقه ای به در خورد سریع جلوی دهنم و گرفتم که سرفه نکنم :
– یسنا اونجایی ؟
صدای گلی اومد :
– یزدان جان گفتم که خوابه پسرم .
romangram.com | @romangram_com