#خیابان_یکطرفه_پارت_37

انگشتم و لبه ی فنجون چرخوندم لبام و روی هم فشار دادم و توی سرم دنبال کلمات میگشتم تا حرفی بزنم . دوباره خودش گفت :

– حالشون که خوبه ؟

اولین حرفی که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :

– میشناسینشون ؟

فنجونش و با مکث روی میز گذاشت و دستاش و روی سینه اش قلاب کرد نگاهش خیره روی من مونده بود سریع چشمام و پایین انداختم و با یه تیکه ورقی که روی میز بود بازی کردم .

– کارخونتون خیلی مشهور تر از اون چیزیه که این اطلاعات پیش پا افتاده رو ندونم .

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم . چرا میرزایی نمیومد ؟

– به هر حال انتظار نداشتم شمارو اینجا ببینم .

سر تکون دادم این حرفا برام کسل کننده بود . دوباره خودش به حرف اومد :

– قرار نیست در موردِ کار حرف بزنیم ؟

میرزایی باید باشه که حرف بزنیم . بی اراده اولین جمله ی دم دستم و به زبون آوردم :

– یکم از خودتون بگید .

یه لنگه ابروش بالا پرید نیشخندش برگشت ، یکم سر جاش جا به جا شد و بعد با صدایی که خنده به خوبی توش مشهود بود گفت :

– از خودم ؟!


romangram.com | @romangram_com