#خیابان_یکطرفه_پارت_36

نفسش و بیرون فوت کرد :

– نگو که از اون بنده خدا پذیرایی نکردی ؟

حتی بهش تعارف نکرده بودم که بشینه ! سریع گفتم :

– باید برم .

تلفن و قطع کردم و برگشتم سمت اتاقم دستم روی دستگیره موند برگشتم و به معروفی که خیره نگاهم میکرد گفتم :

– دو تا قهوه یا آب میوه یا چای یا هر چی که بشه خورد برامون بیار .

چشمی گفت و تلفن و برداشت سریع در و باز کردم و وارد شدم بلند شده بود و به تابلوهای روی دیوار نگاه میکرد که اکثرا مربوط به کارخونه و تقدیرنامه هایی که گرفته بود میشد . صدام و صاف کردم که باعث شد به سمتم برگرده .

– باید حتما تماس میگرفتم .

سریع به سمت میزِ بزرگ رفتم و تقریبا روی صندلی خودم و رها کردم .

– خواهش میکنم . میتونیم کارای قرار داد و انجام بدیم ؟

تقه ای به در خورد و مرد جوونی سینی به دست وارد شد . سریع گفتم :

– اول قهوه بخوریم .

سر تکون داد و نشست . مرد جوون فنجون قهوه ای مقابلم گذاشت و از در بیرون رفت . یکم قهوه ام و مزه مزه کردم از طعم تلخش وحشت زده شدم . سریع فنجون و سرجای اولش برگردوندم و به نیکان خیره موندم . متوجه نگاهم شد :

– فکر میکردم این کارخونه رو آقای بابک بزرگمهر اداره میکنن .


romangram.com | @romangram_com