#خیابان_یکطرفه_پارت_33

منشی رفت . دستام و تکون دادم حس میکردم خون توشون جریان نداره . سعی کردم خونسرد روی صندلی بشینم . اونم یه آدم بود قرار نبود من و بخوره . نفسم و چند بار بیرون فوت کردم . برای اولین بار بود میدیدمش چند باری میرزایی ازش حرف زده بود . تقه ای به در خورد . یکم روی صندلی جا به جا شدم :

– بفرمایید .

صدام محکم و قاطع نبود اما برای بار اول بدک نبود . در اتاق باز شد نفس عمیقِ آخر و کشیدم و سرم و آروم بالا آوردم .

نگاهم روی کفشای مردونه و مشکی رنگش موند مرتب و واکس خورده بود یکم بالا تر اومدم نگاهم روی شلوارِ نوک مدادی رنگش موند یکم بالاتر اومدم و کتی به همون رنگ و دیدم . آب دهنم و قورت دادم و حرکتی به مردمک چشمام دادم بلوزِ سفید رنگی که زیر کتش پوشیده بود تضاد جالبی با کتِ تیره رنگش داشت . گردنِ بلندی داشت و یکم بالاتر تونستم ریشی که روی صورتش جا خوش کرده بود و ببینم . نگاهم سر سری از لبهای قفل شدش گذشت و روی بینیِ مردونه و خوش تراشش نشست . چشمای مشکی و براقش روی من خیره مونده بود ابروهاش با تعجب بالا رفته بود . لبهای خاموشش کج شد و نیشخندی تحویلم داد در و بست و کامل وارد شد . منتظر بهش چشم دوختم سعی میکردم حرفش و پیش بینی کنم تا جوابی توی ذهنم براش دست و پا کنم ولی خیلی هول شده بودم .

– ببخشید اشتباهی اومدم ؟

نه سلامی نه چیزی این سوال از کجا اومده بود ؟ دستپاچه بودم احساس میکردم دستام اضافین و واقعا نمیدونستم باهاشون چیکار کنم . بالاخره تصمیم گرفتم تو هم قفلشون کنم و نگاهم و مستقیم به صورتش بدوزم :

– سلام .

برای قدم اول بد نبود سلامم حرفی بود بالاخره ! بدون دستپاچگی جوابم و داد :

– حقیقتش جا خوردم دیدمتون کلا ادب یادم رفت . سلام .

جلوتر اومد و دستش و به سمتم دراز کرد :

– نیکان هستم .

نگاهی به انگشتای کشیده و دستی که به سمتم دراز کرده بود انداختم بدون حرکتِ اضافه ای همونطور که میرزایی یادم داده بود جدی و قاطع گفتم :

– بزرگمهر هستم .

نگاهی به دستش انداخت و خیلی سریع توی جیب شلوارش فرو برد . سرش و بالا گرفت حالا نیشخندش کامل از روی صورتش محو شده بود و فُرمِ جدی تری به خودش گرفته بود :


romangram.com | @romangram_com