#خیابان_یکطرفه_پارت_31
دنبال گلی راه افتادم میرزایی روی مبل لم داده بود و دم نوشِ مخصوصِ گلی رو مزه مزه میکرد . با ترسی که هنوز ازش داشتم روی مبل نشستم . نگاهی بهم انداخت و گفت :
– با پدرت و یزدان صحبت کردم . قراره پا تو کارخونه نذارن . فقط هر ماه پولی رو به حسابشون واریز میکنی .
لبهام و روی هم فشار دادم ذهنم پر از سوال بود . این همه سختگیری برای چی بود ؟ اونا کارخونه رو میخواستن . . . اونا اداره کردنش و بلد بودن . . . پس چرا من باید این وسط همه کارارو میکردم ؟ سکوت کردم میرزایی ادامه داد :
– یک هفته ی تمام وقت گذاشتم و همه چی و برات توضیح دادم . وقتشه که از هفته ی بعد خودت دست به کار بشی .
از حرفش ترسیدم . این یعنی مسئولیتِ بیشتری یعنی تنهایی . . . از پسش بر نمیومدم :
– من نمیتونم . . .
اخماش تو هم رفت بلافاصله بین حرفم پرید :
– نمیتونم و نمیخوام و نمیشه نداریم ! این اموال مالِ توئه میخوای همه رو به باد بدی ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم . چرا انقدر جدی بود ؟ درسته خیلی کمکم کرده بود اما من و میترسوند ! نفس عمیقی کشید و گفت :
– نمیخوام رهات کنم ولی لازمه که روی پای خودت وایسی . شنبه صبح دادگاه دارم بعد از دادگاه میام کارخونه بهت سر میزنم باشه ؟
دوباره سر تکون دادم . با صدایی محکم و ترسناک گفت :
– در مورد سر تکون دادن بهت چی گفته بودم ؟
سریع دستم و جلوی دهنم گرفتم و گفتم :
– ببخشید .
romangram.com | @romangram_com